اي گشته سوار جلد بر تازي
خر پيش سوار علم چون تازي؟
تازيت ز بهر علم و دين بايد
بي علم يکي است رازي و تازي
گر تازي و علم را به دست آري
شايد که به هردو سر بيفرازي
بي علم به دست نايد از تازي
جز چاکري و فسوس و طنازي
نازت ز طريق علم دين بايد
نازش چه کني به شعر اهوازي؟
اي بر ره بازي اوفتاده بس
يک ره برهي ازين ره بازي
از طاعت خفته اي و بر بازي
چون باز به ابر بر به پروازي
بازي است زمانه بس رباينده
با باز زمانه چون کني بازي
بازي رسني نه معتمد باشد
بس بگسلد اين رسنت، ايا غازي
اي ديو دوان چرا نمي بيني
از جهل نشيب دهر از افرازي
تازنده زمان چو ديو مي تازد
تو از پس ديو خيره مي تازي
بازي ز کجات مي فراز آيد
اي مانده به قعر چاه صد بازي؟
رازي است بزرگ زير چرخ اندر
بي دين تو نه اهل آن چنان رازي
انبازانند دينت با دنيا
چون با تن توست جان به انبازي
دنيا به تگ اندر است دينت کو؟
بي دين به جهان چرا همي نازي؟
غرقه شده اي به بحر دنيا در
يا هيچ همي به دين نپردازي
با آز هگرز دين نياميزد
تو رانده ز دين به لشکر آزي
آواز گلوي بخت شوم آزست
تو فتنه شده برين به آوازي
غمز است هر آنچه ت آز مي گويد
مشنو به گزاف از آز غمازي
با دهر که با تو حيله ها سازد
اي غره شده چرا همي سازي؟
بنگر که جهانت مي بينجامد
هر روز تو کار نو، چه آغازي؟
آن را که ت ازو همي رسد خواري
اي خواري دوست خيره چه نوازي
اي بز و زبون تن ز بهر تن
همواره چرا زبون بزازي
اين جاهل را به بز چون پوشي
در طاعت و علم خويش نگدازي
تا کي بود اين بنا طرازيدن؟
چون خوابگه قديم نطرازي؟
اي حجت، کاز خرد باشد
همواره تو زين بدل در اين کازي