شماره ٢٦٠

اي گرد گرد گنبد طاروني
يکبارگي بدين عجبي چوني؟
گردان منم به حال و نه گردونم
گردان نه اي به حال و تو گردوني
گر راه نيست سوي تو پيري را
مر پيري مرا ز چه قانوني؟
زيرا که روزگار دهد پيري
وز زير روزگار تو بيروني
اکنونيان روان و تو برجائي
زيرا که نيست جسم تو اکنوني
درويش توست خلق به عمر ايراک
از عمر بي کناره تو قاروني
درويش دون بود، همه دونانند
اينها و، بر نهاده به تو دوني
هر کس که دون شمارد قارون را
از ناکسيش باشد و مجنوني
فرزند توست خلق و مر ايشان را
تو مادر مبارک و ميموني
بر راه خلق سوي دگر عالم
يکي رباط يا يکي آهوني
اي پير، بر گذشته جواني چون
ديوانه وار غمگن و محزوني؟
ديوي است کودکي، تو به ديوي بر،
گر ديو نيستي، ز چه مفتوني؟
پنجاه و اند سال شدي، اکنون
بيرون فگن ز سرت سرا کوني
گوئي که روزگار دگرگون شد
اي پير ساده دل، تو دگرگوني
سروي بدي به قد و به رخ لاله
اکنون به رخ زرير و به قد نوني
گلگون رخت چو شست بهار ازور
بگذشت گل بگشت ز گلگوني
مال تو عمر بود بخوردي پاک
آن را به بي فساري و ملعوني
اکنون ز مفلسي چه نوي چندين
بر درد مالي و غم مغبوني؟
آن کس که دي هميت فريغون خواند
اکنون به سوي او نه فريغوني
وان را که نوش و شهد و شکر بودي
امروز زهر و حنظل و طاعوني
با تو فلک به جنگ و شبيخون است
پس تو چه مرد جنگ و شبيخوني؟
هرشب زخونت چون بخورد لختي
چيزي نماني ار همه جيحوني
گر خون تو نخورد به شب گردون
پس کوت آن رخان طبرخوني؟
مشغول تن مباش کزو حاصل
نايدت چيز جز همه واروني
از حلق چون گذشت شود يکسان
با نان خشک قليه هاروني
جان را به علم و طاعت صابون زن
جامه است مر تو را همه صابوني
خاک است مشک و عنبر و تو خاکي
گرچه ز مشک و عنبر معجوني
ملکت نماند و گنج برافريدون
ايمن مباش اگر تو فريدوني
افزونيي که خاک شود فردا
آن بي گمان کمي است نه افزوني
کار خر است خواب و خور اي نادان
پس خر توي اگر تو هميدوني
مردم ز علم و فضل شرف يابد
نز سيم و زر و از خز طاروني
از علم يافت نامور افلاطون
تا روز حشر نام فلاطوني
با جاهلان از آرزوي دانش
با قال و قيل و حيلت و افسوني
از جهل خويشتن چو خود آگاهي
پس سوي خويشتن فتنه و شمعوني
دانا به يک سؤال برون آرد
جهل نهفته از تو به هاموني
تو سوي خاص خلق سيه سنگي
گر سوي عام لولوي مکنوني
علم است کيمياي بزرگي ها
شکر کندت اگر همه هپيوني
شاگرد اهل علم شوي به زان
کاکنون رهي و چاکر خاتوني
مردم شوي به علم چو ماذون کو
داعي شود به علم ز ماذوني
ذوالنوني از قياس تو اي حجت
درياست علم دين و تو ذوالنوني