شماره ٢٥٩

جهانا عهد با من جز چنين بستي
نياري ياد از آن پيمان که کرده ستي
اگر فرزند تو بودم چرا ايدون
چو بد مهران ز من پيوند بگسستي؟
فرود آوردي آنچه ش خود برآوردي
گسستي هرچه کان را خود بپيوستي
بسي بسته شکستي پيش من، پس چون
نگوئي يک شکسته ي خويش کي بستي؟
بگوئي وانگهي از گفته برگردي
بدان ماند که گوئي بي هش و مستي
نگار کودکي را که ش به من دادي
به آب پيري از رويم فرو شستي
چه کردم چون نسازد طبع تو با من؟
بدان ماند که گوئي نايم و پستي
ز رنج تو نرستم تا برستم من
چه چيزي تو که نه رستي و نه رستي؟
وگر چند از تو سختي بينم و محنت
ندارم دست باز از تو بدين سستي
بکوشم تا ز راه طاعت يزدان
به بامت بر شوم روزي از اين پستي
به عهد ايزدي چون من وفا کردم
ندارم باک اگر تو عهد بشکستي
به شستم سال چون ماهي در شستم
به حلقم در تو، اي شستم، قوي شستي
زمانه هرچه دادت باز بستاند
تو، اي نادان تن من، اين ندانستي
شکم مادرت زندان اول بودت
که اينجا روزگاري پست بنشستي
گمان بردي که آن جاي قرار توست
ازان بهتر نه دانستي و نه جستي
جهان يافتي با راحت و روشن
چو زان تنگي و تاريکي برون جستي
بدان ساعت که از تنگي رها گشتي
شنوده ستي که چون بسيار بگرستي؟
ز بيم آنکه جاي بتر افتادي
ندانستي که ت اين به زان کزو رستي
چه خانه است اين کزو گشت اين گشن لشکر
يکي هندو يکي سگزي يکي بستي
اگر نه بي هش و مستي ز ناداني
از اينجا چون نگيرد مر تو را مستي ؟
چو شاخ تر بررستي و چون نخچير
بر جستي و شست از ساليان رستي
به گاه معصيت بر اسپ ناشايست
و نابايست مر کس را نپايستي
کنون زينجا هم از رفتن همي ترسي
نگشتي سير از اين عمري که اندستي
چرا آن را که ت او کرد اين بلند ايوان
به طوع و رغبت اي هشيار نپرستي؟
از اين پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل
تو را اکنون که حاصل بر سر شستي
وزينجا چون توان و دست گه داري
چرا زي دشت محشر توشه نفرستي؟
چرا امروز چيزي باز پس ننهي؟
چرا ننديشي از بيم تهي دستي؟
که ديو توست اين عالم فريبنده
تو در دل ديو ناکس را نپيخستي
به دست ديو دادي دل خطا کردي
به دست ديو جان خويش را خستي
به جاي خويش بد کردي چو بد کردي
کرا شاني چو مر خود را نشايستي؟
به کستي با فلک بيرون چرا رفتي؟
کجا داري تو با او طاقت کستي؟
عدوي تو تن است اي دل حذر کن زو
نتاوي با کس ار با او نتاوستي
کمر بسته همي تازي و مي نازي
کمر بسته چنين درخورد و بايستي
تو با ترسا به يک نرخي سوي دانا
اگرچه تو کمر بستي و او کستي
تو را جائي است بس عالي و نوراني
چو بيرون جستي از جاي بدين گستي
بياموزي قياس عقلي از حجت
اگر مرد قياس حجتي هستي
تفکر کن که تو مر بودني ها را
چو بنديشي ز حال بود فهرستي