شماره ٢٥٨

آن قوت جواني وان صورت بهشتي
اي بي خرد تن من از دست چون بهشتي؟
تا صورتت نکو بود افعال زشت کردي
پس فعل را نکو کن اکنون که زشت گشتي
پشتي ضعيف بودت اين روزگار، چون دي
طاووس وار بودي و امروز خارپشتي
گر جوهريت بودي بر روي خوب صورت
آن نيکوي نگشتي هرگز بدل به زشتي
واکنون که عاريت بود آن نيکوي ببردند
از دل برون کن اي تن اين انده و درشتي
بحري است ژرف عالم کشتيش هيکل تو
عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتي
عطاروار يک چند از کبر و ناز و گشي
سنبل به عنبر تر بر سر همي سرشتي
واکنون که ريسمان گشت آن سنبلت همانا
اين زشت ريسمان را بر دوک مرگ رشتي
اي جسته دي ز دستت فردا به دست تو نه
فردا درود بايد تخمي که ديش کشتي
پنجاه سال رفتي از گاهواره تا گور
بر ناخوشي بريدي راهي بدين شبشتي
راهي است اين که همبر باشد درو به رفتن
درويش با توانگر با مزگتي کنشتي
ليکن دو راه آيد پيش اين روندگان را
کانجا جدا بباشد از دوزخي بهشتي
در معده ت آتش آمد مشغول شد بدو دل
تا دين بدين بهانه از پيش برنوشتي
فتنه شدي و بي دين بر آتش غريزي
آتش پرست گشتي چون مرد زردهشتي
کوشش به حيله آمد با خوردنت برابر
بي هيچ سود کردي زين شهر برگذشتي
گوئي که من ندانم چيزي و بي گناهم
نيزت گنه چه بايد چون خويشتن بکشتي؟
با يکتنه تن خود چون بس همي نيائي
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتي
گر در بهشت باشد نادان بي تعبد
پس در بهشت باشد نخچير و گور دشتي
چون گوروار دايم بر خوردن ايستادي
اي زشت ديو مردم در خورد تير وخشتي
اي حجت خراسان بانگت رسيد هرجا
گوئي کز آسمان بر سنگ اوفتاده طشتي