شماره ٢٥٧

اگر زگردش جافي فلک همي ترسي
چنين به سان ستوران چرا همي خفسي؟
وگر حذر نکند سود با سفاهت او
چنين ز نيک و بد او چرا همي ترسي؟
چرا که باز نداري چو مردمان به هوش
خسيس جان و تنت را ز ناکسي و خسي؟
به جهد و کوشش با خويشتن به پاي و بايست
اگر به کوشش با گردش فلک نه بسي
به علم بر غرض گردش فلک بر رس
اگر به کوته قامت برو همي نرسي
نه زير و از برو پيش و پس و به راست و به چپ
نگاه کن که تو اندر ميانه قفسي
گهي ز سردي نجم زحل همي فسري
گهي ز شمس و تف صعب او همي تفسي
اگر به جنس يکي اند و آتش اند همه
به فعل چونکه ندارند هيچ هم جنسي
به سعد زهره و نحس زحل نگر که که داد
بدان يکي سعدي و بدين دگر نحسي
اگر کسيت به کار است کاين بياموزدت
درست کردي بر خويشتن که تو نه کسي
وگر به دانش اين چيزهات حاجت نيست
کز اين نصيحت کرده ستت آن يکي طبسي
تو بر نصيحت آن تيس جاهل پيشين
شده ستي از شرف مردمي سوي تيسي
هگرز همبر دانا نبود ناداني
چو احمد قرشي نيست ايلک تخسي
به فضل کوش و بدو جوي آب روي ازانک
به مال نيست به فضل است پيشي و سپسي
به گرد دانا گرد و رکاب دانا بوس
رکاب مير نبوسي مگر همي ز رسي
همي کشد ز پس خويشت اين جهان که بجوي
گهي به زور عواني گهي به شب عسسي
نگاه کن که از اين کار چيست حاصل تو
کنون که برتو گذشته است نجمي و شمسي
مکن ز بهر گلو خويشتن هلاک و مرو
به صورت بشري در به سيرت مگسي
بسي بکوشي و حيلت کني و حرص و ريا
که تا چگونه دهي سه به مکر و حيله به سي
ز مکر و حيلت تو خفته نيست ايزد پاک
بخوان و نيک بينديش آية الکرسي
ز کار خويش بينديش پيش از آن روزي
که جمع باشند آن روز جني و انسي
گمان مبر که بماند سوي خداي آن روز
ز کرده هات به مثقال ذره اي منسي
يکي سخنت بپرسم به رمز بي تلبيس
که آن برون برد از دل خيانت و پيسي
اگرت خواب نگيرد ز بهر چاشت شبي
که در تنور نهندت هريسه يا عدسي
چرا که چشم تو تا روز هيچ نگشايد
اگر ز هول قيامت بدل همي ترسي؟
تو کشتمند جهاني زداس مرگ بترس
کنون که زرد شده ستي چو گندم نجسي
بدان بکوش که گردنت را گشاده کند
کنون که با حشر و آلت اندر اين حبسي
همي به آتش خواهند بردنت زيراک
به زور آتش، زري جدا شود ز مسي
اگر زري نکند کار برتو آن آتش
وگر مسي بعنا تا ابد همي نچسي