شماره ٢٥٣

اي طمع کرده ز ناداني به عمر هرگزي
با فزوني و کمي مر هرگزي را کي سزي؟
در ميان آتشي و اندر ميانت آتش است
آب را چندين همي از بيم آتش چون مزي؟
گر همي خواهي که جاويدان بماني، اي پسر،
در ميان اين دو آتش خويشتن را چون پزي؟
در ميان خز و بز مر خاک را پنهان که کرد
جز تو؟ از خاکي سرشته و خفته بر خز و بزي
از کجا اندر خزيده ستي بدين بي در حصار؟
همچنان يک روز از اينجا ناگهان بيرون خزي
نيک بر رس تا برون زين دز چه بايد مر تو را
آن به دست آور کنون کاندر ميان اين دزي
همچنين دانم نخواهد ماند برگشت زمان
موي جعدت عنبري و روي خوبت قرمزي
بي گمان شو زانکه يک روز ابر دهر بي وفا
برف بارد هم بر آن شاهسپرغم مرغزي
هرمز و خسرو تهي رفتند از اينجا، اي پسر،
پس همان گيرم که تو خود خسروي يا هرمزي
قدرت و ملک و صناعت خيره دعوي چون کني
چون خود از ماندن در اين مصنوع خانه عاجزي؟
آنکه بر حکم و قضاي حتم او برخاستند
زين سياه و تيره مرکز زندگان مرکزي
اندر اين ناهر گزي از بهر آن آوردمان
تا بيلفنجيم از اين جا مال و ملک هرگزي
مادر توست اين جهان بنگر کز اين مادر همي
نيک بخت و جلد زادي يا به نفرين و خزي
چون نيلفنجي به طاعت عمر جاويدي همي؟
چون همي شادان بباشي گرت گويم «دير زي »؟
تن ز بهر طاعتت دادند، عاصي چون شدي؟
گر نه اي بدبخت، بر پستان مادر چون گزي؟
عارضي با مال و ملک و تا رسي بر آب و نان
کشته اي در خاک ناداني درخت گربزي
هم سپيداري به بي باري و هم بي سايگي
گر برستي بهتر آن باشد که هرگز نغرزي
گر بزي را از تو پيدا گشت معني زانکه تو
بي شبان درنده گرگي با شبان لاغر بزي
علم و طاعت ورز تا مردم شوي، امروز تو
ويحکا، مانند مردم زير ديبا و خزي
پروز جان علم باشد علم جو از بهر آنک
جامه بي مقدار و قيمت گردد از بي پروزي
مال و ملک و زور تن دايم نماند کاين همه
پيرزيهااند و بس بي قدر باشد پيرزي
عاجزي گرگي است اي غافل که او مردم خورد
عاجز آئي بي گمان هرچند کاکنون معجزي
دير برنايد تو را کاندر بيابان اوفتي
خانه اکنون کن پر از بر کاندر اين بر بروزي
پند حجت را بخوان و درس کن زيرا که هست
چون قران از محکمي وز نيکوي وز موجزي