شماره ٢٤٩

چه چيز بهتر و نيکوتر است در دنيي؟
سپاه ني ملکي ني ضياع ني رمه ني
سخن شريف تر و بهتر است سوي حکيم
ز هرچه هست در اين ره گذار بي معني
بدين سخن شده اي تو رئيس جانوران
بدين فتادند ايشان به زير بيع و شري
سخن که بانگ توست او جدا نگر به چه شد
ز بانگ آن دگران جز به حرف هاي هجي
نگاه کن که بدين حرف ها چگونه خبر
به جان زيد رساند زبان عمرو همي
وز اين حديث خبر نيست سوي جانوران
خرد گواي من است اندر اين قوي دعوي
سخن زجمله حيوان به ما رسيد، چنانک
ز ما به جمله به جان نبي رسيد نبي
سخن نهان ز ستوران به ما رسيد، چو وحي
نهان رسيد ز ما زي نبي به کوه حري
دو وحي خوب نمودم ضمير بينا را
ببين تو گر چه نبيندش خاطر اعمي
ستور و مردم و پيغمبر، اين سه مرتبت است
بدين دو وحي جدا مانده هر يک از دگري
اگر گزيده به وحي است زي خداي رسول
تو گزيده و حيوان به جملگي پژوي
به دل ببين که نه ديدن همه به چشم بود
به دست بيند قصاب لاغر از فربي
به لوح محفوظ اندر نگر که پيش تؤست
درو همي نگرد جبرئيل و بويحيي
به پيش توست وليکن خط فريشتگان
همي نداني خواندن گزافه بي املي
مگر که ياد نداري که چشم تو نشناخت
به خط خويش الف را مگر بجهد از بي
خط فريشتگان را همي بخواهي خواند
چنين به بي ادبي کردن و لجاج و مري
به چشم قول خداي از جهان او بشنو
که نه سخن نشنوده است کس مگر به ندي
به راه چشم شنو قول اين جهان که حکيم
به راه چشم شنوده است گفته دنيي
به راه چشم شنود از درخت قول خداي
که «من خداي جهانم » به طور بر موسي
سخن نگويد جز با زبان و کام شکر
نگفت نيز مگر با کفت سخن حني
به نزد شکر رازي است کز جهان آن را
شکر همي نکند جز به سوي کام انهي
روا بود که نيابد ز خلق راز خداي
مگر که سوي يکي بهتر از همه مجري
شنود قول الهي و کار کرد بران
جهان به جمله ز چرخ بروج تا به ثري
ندارد اين زمي و آب هيچ کار جز آنک
به جهد روح نما را همي دهند اجري
زحل همي چکند؟ آنچه هست کار زحل
سهي همي چکند؟ آنچه هست کار سهي
هميت گويد هريک که کار خويش بکن
اگرت چشم درست است درنگر باري
خداي ما سوي ما نامه اي نوشت شگفت
نوشته هاش مواليد و آسمانش سحي
شريفتر سخني مردم است، کاين نامه
ز بهر اين سخنان کرد کردگار انشي
سخن که ديد سخن گوي و عالم و زنده؟
چنين سزد سخن کردگار خلق، بلي
رسول خود سخني باشد از خداي به خلق
چنانکه گفت خداوند خلق در عيسي
تو را سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
برافگني به خرافات خندناک جحي
سخن به منزلت مرکب است جان تو را
برو تواني رفتن به سوي شهر هدي
در هدي بگشايد مگر کليد سخن
همو گشايد درهاي آفت و بلوي
گهي سخن حسک و زهر و خنجر است و سنان
گهي سخن شکر و قند و مرهم است و طلي
زبان به کام در افعي است مرد نادان را
حذرت بايد کردن همي از آن افعي
سخن سپارد بي هوش را به بند و بلا
سخن رساند هشيار را به عهد و لوي
مباش بر سخن خويش فتنه چون طوطي
سخن نخست بياموز و پس بده فتوي
به اسپ و جامه نيکو چرا شدي مشغول؟
سخنت نيکو بايد نه طيلسان و ردي
سخن مجوي فزون زانکه حق توست از من
که آن ربي بود و نيست مان حلال ربي
روا بود که ز بهر سخن به مصر شوي
وگر همه به مثل جان و دل همي به کري
که کيمياي سعادت در اين جهان سخن است
بزرجمهر چنين گفته بود با کسري
دريغ دار ز نادان سخن که نيست صواب
به پيش خوگ نهادن نه من و نه سلوي
زنا بود که سخن را به اهل جهل دهي
زنا مکن که نه خوب است زي خداي زني
سخن ز دانا بشنو زبون خويش مباش
مگير خيره چو مجنون سخنت را ليلي
رها شد از شکم ماهي و شب و دريا
به يک سخن چو شنوديم يونس بن متي
اگر نخواهي تا خيره و خجل ماني
مگوي خيره سخن جز که براساس و بني
برادرند به يک جا دروغ و رسوائي
جدا نديد مرين را ازان هگرز کسي
دروغ سوي هنرپيشگان روا نشود
وگرچه روي و ريا را همي کند آري
دروغ گوي به آخر نکال و شهره شود
چنانکه سوي خردمند شهره شد ماني
بگير هديه ز حجت به وصف هاي سخن
بر از معاني شعري به روشني شعري