شماره ٢٤٤

جهان بازي گري داند مکن با اين جهان بازي
که در ماني به دام او اگرچه تيز پر بازي
برآوردم چو کاخي خوب و اکنون مي فرود آرد
برآورده فرود آري نباشد کار جز بازي
چه باشد بازي آن باشد که نايد هيچ حاصل زو
تو پس، پورا، به روز و شب پس بازي همي تازي؟
به چنگ باز گيتي در چو بازت گشت سر پيسه
کنونت باز يابد گشت از اين بازي و طنازي
نشيبي بود برنائي سرافرازان همي رفتي
فراز پيري آمد پيشت اکنون سر نيفرازي
جواني چون نشيبت بود ازان تازان همي رفتي
کنون پيري فراز توست ازان خوش خوش همي يازي
همي لافي که من هنگام برنائي چنين کردم
چه چيزستت کنون حاصل؟ نبوده چيز چون نازي؟
چرا هنگام چيز و ناز پس چيزي نيلفغدي
که بگرفتيت دستي وقت بي چيزي و بي نازي
همه احوال دنيائي چنان ماهي است در دريا
به دريا در تو را ملکي نباشد ماهي، اي غازي
چو روي دهر زي بازي طرازيدن همي بيني
سزد گر زو بتابي روي و کار خويش بطرازي
نپردازد به کار تو تن و جان فريبنده
اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازي
همي اين چرخ بي انجام عمرت را بينجامد
پس اکنون گر تو کار دين نياغازي کي آغازي؟
زنا و مسخره و جور و محال و غيبت و دزدي
دروغ و مکر و غش و کبر و طراري و غمازي
ز سيرت هاي ديوان است، اندر نارت اندازد
اگر زينها برون ناري سر و يک سوش نندازي
تورا دانش به تکليف است و ناداني طبيعي، زين
همي با تو بسازد جهل چون با جهل درسازي
چو دل با جهل يکي شد جدائي شان ز يکديگر
بدان باشد که دل را به آتش پرهيز بگدازي
چرا در جستن دانش نگيرد آزت، اي نادان،
اگر در جستن چيزي که آنت نيست با آزي؟
همي تازي به مجلس ها که من تازي نکو دانم
ز بهر علم فرقان است عزيز، اي بي خرد، تازي
خزينه ي علم فرقان است، اگر نه بر هوائي تو
که بردت پس هوازي جز هوا زي شعر اهوازي؟
خزينه ي راز يزدان اينکه فرقان است ازان خوار است
به سوي تو که تو با ديو حيلت ساز در رازي
گر انبازي به دين اندر ز حيلت گر جدا گردي
وگر نه مر مرا با تو به دين در نيست انبازي
تو حيلت ساز کي سازي به دل با من به دين اندر؟
که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازي
از اين لافندگان واواز جويان بگسل اي حجت
که تو مرد حق و زهدي نه مرد لاف و آوازي
تو را زين جاهلان آن بس که رنجي نايدت زيشان
سخن کوتاه کن زيشان نه از چاچي نه از رازي
ترا ديباي عنبر بوي گلرنگ است در خاطر
همي کن عرضه بر دانا که عطاري و بزازي