شماره ٢٤١

اين چه خيمه است اين که گوئي پر گهر درياستي
يا هزاران شمع در پنگان از ميناستي
باغ اگر بر چرخ بودي لاله بودي مشتري
چرخ اگر در باغ بودي گلبنش جوزاستي
از گل سوري ندانستي کسي عيوق را
اين اگر رخشنده بودي يا گر آن بوياستي
صبح را بنگر پس پروين روان گوئي مگر
از پس سيمين تذروي بسدين عنقاستي
روي مشرق را بيارايد به بوقلمون سحر
تا بدان ماند که گوئي مسند داراستي
جرم گردون تيره و روشن درو آيات صبح
گوئي اندر جان نادان خاطر داناستي
ماه نو چون زورق زرين نگشتي هر مهي
گر نه اين گردنده چرخ نيلگون درياستي
نيست اين دريا بل اين پرده ي بهشت خرم است
ور نه اين پرده بهشتستي نه پر حوراستي
بلکه مصنوعي تمام است اين به قول منطقي
گر تمام آن است کو را نيست هرگز کاستي
آسيائي راست است اين کابش از بيرون اوست
زان همي گردد، شنودم اين حديث از راستي
آسيابان را ببيني چون ازو بيرون شوي
واندر اينجا ديديي چشمت اگر بيناستي
چيست، بنگر، زاسيا مر آسيابان را غله؟
گر نبايستيش غله آسيا ناراستي
عقل اشارت نفس دانا را همي ايدون کند
کاين همانا ساخته کرده ز بهر ماستي
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستي
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستي
نفس ما بر آسيا کي پادشا گشتي به عقل
گر نه نفس مردمي از کل خويش اجزاستي
چرخ مي گويد به گشتن ها که من مي بگذرم
جز همين چيزي نگفتي گر چو ما گوياستي
قول او را بشنود دانا ز راه گشتنش
گشتنش آواستي گر همچو ماش آواستي
کس نمي داند کز اين گنبد برون احوال چيست
سر فرو کردي اگر شخصي بر اين بالاستي
نيست چيزي ديدني زينجا برون و زين قبل
مي گمان آيد کز اين گنبد برون صحراستي
دهر خود مي بگذرد يا حال او مي بگذرد
حال گشتن نيستي گر دهر بي مبداستي
هر کسي چيزي همي گويد زتيره راي خويش
تا گمان آيدت کو قسطاي بن لوقاستي
اين همي گويد که گرمان نيستي دو کردگار
نيستي واجب که هرگز خار با خرماستي
نور و خير و پاک و خوب اندر طبايع کي چنين
ظلمت و شر و پليد و زشت را اعداستي؟
وانت گويد گر جهان را صانعي عادل بدي
بر جهان و خلق يکسر داد او پيداستي
ريگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آب شور
کشت و ميوه ستان و راغ و باغ چون ديباستي
اين چرا بنده ي ضعيف و چاکر و ساسيستي
وان چرا شاه و قوي و مهتر و والاستي
ور جهان را يکسره ايزد مسلمان خواستي
جز مسلمان نه جهودستي و نه ترساستي
وانت گويد جمله عدل است اين و ما را بندگي است
خواست او را بود و باشد، نيست ما را خواستي
من بگفتي راستي گر از زبان اين خسان
عاقلان را گوش کردن قول ما ياراستي
گر بشايستي که ديني گستريدي هر خسي
کردگار اندر جهان پيغمبر ننشاستي
گر تفاوت نيستي يکسان بدي مردم همه
هر کسي در ذات خود يکتا و بي همتاستي
وين چنين اندر خرد واجب نيابد نيز ازانک
هر کسي همتاي خلقستي و خود يکتاستي
وانچه کز جستن محال آيد نشايد بودن آن
پس نشايد گفتن «ار هستي چنين زيباستي »
پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت
«بهزيستي گرنه اين مولاي و آن مولاستي »
وانکه گويد «خواست ما را نيست » مي گويد خرد
کاين همانا قول مردي مست يا شيداستي
اين چنين بي هوش در محراب و منبر کي شدي
گر به چشم دل نه جمله عامه نابيناستي؟
هوشياران را همي ماند به خاموشي وليک
چون سخن گويد تو گوئي سرش پر سوداستي
روي زي محراب کي کردي اگر نه در بهشت
بر اميد نان و ديگ قليه و حلواستي؟
جاي کم خواران و ابدالان کجا بودي بهشت
گر براندازه ي شکم و معده اينهاستي؟
گوئي از امر خداي است، اي پسر، بر مرد عقل
امر ازو برخاستي گر عقل ازو برخاستي
عقل در ترکيب مردم ز آفرينش حاکم است
گر نه عقلستي برو نه چون و نه ايراستي
خلق و امر او راست هردو، کرد و فرمود آنچه خواست
کي روا باشد که گوئي زين سپس «گر خواستي »؟
گر شنودي، اي برادر، گفتمت قولي تمام
پاک و با قيمت که گوئي عنبر ساراستي
وانکه مي گويد که «حجت گر حکيمستي چرا
در دره ي يمگان نشسته مفلس و تنهاستي؟»
نيست آگه زانکه گر من همچو بد حالمي
پشت من چون پشت او پيش شهان دوتاستي
من نخواهم کانچه دارد شاه ملکستي مرا
وانچه من دانم ز هر فن علمها اوراستي
من به يمگان خوار و زار و بي نوا کي ماندمي
گرنه کار دين چنين در شور و در غوغاستي؟
کي شده ستي نفس من بر پشت حکمت ها سوار
گرنه پشت من سوار دلدل شهباستي؟