شماره ٢٤٠

تمييز و هوش و فکرت و بيداري
چون داد خيره خيره تو را باري؟
تا کار بندي اين همه آلت را
در غدر و مکر و حيلت و طراري؟
تا همچو مور بي خور و بي پوشش
کوشش کني و مال فراز آري!
از خال و عم به ناحق بستاني
وانگه به زيد و خالد بسپاري!
تعطيل باشد اين و نپندارم
من خير ازين همي که تو آن داري
من خويش را ازين سه گوا دارم
بيداري و نماز و شب تاري
حيران چرا شدي به نگار اندر؟
زين پس نگر که چيز بننگاري
چيزي نگر که با تو برون آيد
زين گرد گرد گنبد زنگاري
دارا برفت مفلس و زين عالم
با او نرفت ملک و جهانداري
پيشه ي زمانه مکر و فريب آمد
با او مکوش جز که به مکاري
عمر تو را همي ز تو بربايد
گر همرهي کني تو نه هشياري
جز علم نيست بهر تو زين عالم
زنهار کار خوار نينگاري
از بهر علم داد تو را ايزد
تمييز و هوش و فکرت و بيداري
اينها ز بهر علم بکار آيند
نز بهر بيهشي و سبکساري
گر کاربند باشي اينها را
در مکر و غدر سخت ستمگاري
اينها به ما عطاي خدا آمد
پوشيده از ستور بهمواري
وايزد بدين شريف عطاهامان
بگزيد بر ستور به سالاري
وانها که زين عطا نه همي يابند
بيني که مانده اند بدان خواري
خواهي بدار و خواهي بفروشش
خواهيش کاربند بدشخواري
داني که نيست آن خر مسکين را
جز جهل هيچ جرم و گنه کاري
گر خر تو را خري نکند روزي
بر جانش تازيانه فرو باري
تو مردمي به طاعت يزدان کن
تا از عذاب آتش نازاري
زيراک اگر خر از در چوب آمد
پس چون تو بي خرد ز در داري؟
تو با خرد، خري و ستوري را
چون خر چرا هميشه خريداري؟
بار درخت مردمي علم آمد
اي بي خرد تو چونکه سپيداري؟
گر در تو اين گمان به غلط بردم
پس چونکه هيچ بار همي ناري؟
از پند و حق و خوب سخن سيري
وز هزل و ژاژ و باطل ناهاري
با روي چون نگاري و دانش نه
گوئي مگر که صورت ديواري
از جان يکي شکسته پشيزي تو
وز تن يکي مجرد ديناري
نيکو و ناخوشي و، چنين باشد
پالوده مزور بازاري
مردم ز راه علم بود مردم
نه زين تن مصور ديداري
تا خامشي ميان خردمندان
مردي تمام صورتي و کاري
ليکن گه سخنت پديد آيد
از جان و دل ضعيفي و بيماري
خاموش بهتري تو مگر باري
لنگي برون شودت به رهواري
گوئي که از نژاد بزرگانم
گفتاري آمدي تو نه کرداري
بي فضل کمتري تو ز گنجشکي
گرچه ز پشت جعفر طياري
بيچاره زنده اي بود، اي خواجه،
آنک او ز مردگان طلبد ياري
ننگ است برتو، چونکه نداري خر،
اسپ پدرت و اشتر عماري
چه سود چون همي ز تو گند آيد
گر تو به نام احمد عطاري؟
فضل پدر تو را ندهد نفعي
تو چونکه گر خويش نمي خاري؟
گشي مکن به جامه که مردان را
ننگ است و عار گشي و عياري
خاک است کالبد، به چه آرائي
او را، چرا که خوارش نگذاري؟
مرده است هيکلت نشود زنده
گر سر به سر زرش بنگاري
پولاد نرم کي شود و شيرين
گرچه در انگبينش بياغاري؟
هرچيز باز اصل شود باخر
گفتار سود کي کند زاري؟
چون باز خاک تيره شود خاکي
ناچاره باز نار شود ناري
وازاد گردد آنگه از اين زندان
اين گوهر منور زنهاري
جانت آسماني است، به بي باکي
چندين برو مشو به نگونساري
زين جاهلان به دانش يک سو شو
خيره مباش غره به بسياري
بيزار شو ز ديو که از شرش
دانا نرست جز که به بيزاري
زين کور و کر لشکر بيزاري
گر بر طريق حيدر کراري
سوي من، اي برادر، معذوري
گر سر برهنه کرد نمي ياري
اي حجت خراسان در يمگان
گرچه به بند سخت گرفتاري
چون ديو بر تو دست نمي يابد
بايد که شکر ايزد بگزاري