شماره ٢٣٧

گر خرد را بر سر هشيار خويش افسر کني
سخت زود از چرخ گردان، اي پسر، سر بر کني
ديگرت گشته است حال تن ز گشت روزگار
همچو حال تن سزد گر حال جان ديگر کني
پيش ازان تا اين مزور منظرت ويران شود
جهد کن تا بر فلک زين به يکي منظر کني
علم را بنياد او کن مر علم را بام او
از بر و پرهيز شايد گر مرو را در کني
در چو اين منظر چو بگزاري فريضه ي کردگار
بهتر آن باشد که مدح آل پيغمبر کني
ننگ داري زانکه همچون جاهلان نوک قلم
بر مديح شاه يا ميري قلم را تر کني
گر به سر بر خاک خواهي کرد ناچار، اي پسر
آن به آيد کان زخاکي هرچه نيکوتر کني
بر سرت بويا چو مشک و عنبر سارا شود
گر تو خاکستر به نام آل او بر سر کني
هم مقصر باشي اي دل گر به مدح مصطفي
معني از گوهر طرازي لفظش از شکر کني
جز به مدح آل پيغمبر سخن مگشاي هيچ
گر همي خواهي که گوش ناصبي را کر کني
اي پسر، پيغمبري را تاج کي باشد شگفت
گر تو بر سر روز محشر ماه را افسر کني؟
گر تو با اقبال و مدحش بنگري اندر جحيم
پر سلاسل قعر او را باغ پر عرعر کني
در جهان دين ميان خلق تا محشر همي
کار اين اجرام و فعل گنبد اخضر کني
گر به راه اين جهان خورشيدمان رهبر شده است
سوي يزدان مان همي مر عقل را رهبر کني
نيست نيک اختر کسي که ش چرخ نيک اختر کند
بلکه نيک اختر شود هر که ش تو نيک اختر کني
هر که او فضل تو را و آل تو را منکر شود
خوبي و معروف او را زشتي و منکر کني
گر به روي تازه سوي روي آتش بنگري
روي آتش را همي تو تازه نيلوفر کني
فضل و جود و عدل ايزد خدمت کوثر کند
چون تو روز حشر مجلس بر لب کوثر کني
آزر مسکين که ابراهيم ازو بيزار شد
گر تو بپذيريش با پيغمبران همبر کني
بي شک اين جهال امت را همي بيني، به حق
دشمنانند اين نه امت گر سخن باور کني
دشمني با اهل و آل تو همي بي مر کنند
همچنان کاحسان تو با ايشان همي بي مر کني
اي عدوي آل پيغمبر، مکن کز جهل خويش
کوه آتش را به گردن در همي چنبر کني
گر تو را خطاب اشتربان خال و عم نبود
چون همي با من تو چندين داوري ي عمر کني؟
ور نه در دل کفر داري چون شود رويت سياه
چون حديث از حيدر و از شيعه حيدر کني؟
کيستي تو بي خرد کز روبه مرده کمي
تا همي از جهل قصد جنگ شير نر کني؟
دشمني ي اين شير هرگز کي شودت از دل برون
تا همي خويشتن را امت آن خر کني؟
رو تو با آن خر، مرا بگذار با اين شير نر
خر تو را و شير ما را، چونکه چندين شر کني؟
جز که رسوائي نبيني خويشتن را تا به جهد
خاک را خواهي همي تا همبر عنبر کني
شرم نايد مر تو نادان را که پيش ذوالفقار
ژاف را شمشير سازي و ز کدو مغفر کني؟
چون پيمبر را برادر بود حيدر سوي خلق
گر بنازم من بدو چون روي خويش اصفر کني؟
مردم همسايه هرگز چون برادر کي بود؟
لنگ خر را خيره با شبديز چون همبر کني؟
بت نباشد جز مزور مردمي، خود ديده اي،
زين سبب لعنت همي همواره بر بت گر کني
تو امامي ساختي ما را مزور هم چنين
پس توي بت گر اگر مر عقل را داور کني
آل پيغمبر بسي کشته ي بت منحوس توست
تو همي او را به حيلت بر سر منبر کني
خشم يزدان بر تو باد و بر تراشيده ي تو باد
آزر بت گر توي، لعنت چه بر آزر کني؟
نيست اين ممکن که تو بدبخت همچون خويشتن
مر مرا بنده ي يکي نادان بدمحضر کني
من همي نازش به آل حيدر و زهرا کنم
تو همي نازش به سند و هند بدگوهر کني
گر ببيند چشم تو فرزند زهرا را به مصر
آفرين از جانت بر فرزند و بر مادر کني
دل زمهر چهر او چون جنت ماوي کني
چشم خويش از نور او پر زهره ازهر کني
اي خداوند زمان و فخر آل مصطفي
خنجر گلگونت را کي سر سوي خاور کني؟
چين تو را بنده شود گر تو برو پر چين کني
قيصرت سجده کند گر روي زي قيصر کني
جان اسکندر ز شادي سر به گردون بر برد
گر تو نعل اسپ خويش از تاج اسکندر کني
وقت آن آمد که روز کين چو خاک کربلا
آب را در دجله از خون عدو احمر کني
اي نبيره ي آنک ازو شد در جهان خيبر خبر
دير برنايد که تو بغداد را خيبر کني
منظر لاعداي دين را بر زمين هامون کني
منظر خويش از فراز برج دو پيکر کني
دشمنان را در خور کردارشان بدهي به عدل
عدل باشد چون جزاي خاک خاکستر کني
بنده اي را هند بخشي پيش کاري را طراز
کهتري را بر زمين خاوران مهتر کني
آب دريا را گلاب ناب گرداني به عدل
خاک صحرا را به بوي عنبر اذفر کني
خود نبايد زان سپس لشکر تو را بر خلق دهر
ور ببايدت از نجوم آسمان لشکر کني
هر دو گيتي ملک توست از عدل فردا جا سرير
آنچه امروز از نکوئي ها همي ايدر کني
زين چنين پر زر و گوهر مدحت، اي حجت، رواست
گر تو جان دوربين خويش را زيور کني