شماره ٢٣٦

بگذر اي باد دل افروز خراساني
بر يکي مانده به يمگان دره زنداني
اندر اين تنگي بي راحت بنشسته
خالي از نعمت وز ضيعت و دهقاني
برده اين چرخ جفا پيشه به بيدادي
از دلش راحت وز تنش تن آساني
دل پراندوه تر از نار پر از دانه
تن گدازنده تر از نال زمستاني
داده آن صورت و آن هيکل آبادان
روي زي زشتي و آشفتن و ويراني
گشته چون برگ خزاني ز غم غربت
آن رخ روشن چون لاله نعماني
روي بر تافته زو خويش چو بيگانه
دستگيريش نه جز رحمت يزداني
بي گناهي شده همواره برو دشمن
ترک و تازي و عراقي و خراساني
بهنه جويان و جزين هيچ بهانه نه
که تو بد مذهبي و دشمن ياراني
چه سخن گويم من با سپه ديوان؟
نه مرا داد خداوند سليماني
پيش نايند همي هيچ مگر کز دور
بانگ دارند همي چون سگ کهداني
از چنين خصم يکي دشت نينديشم
به گه حجت، يارب تو همي داني
ليکن از عقل روا نيست که از ديوان
خويشتن را نکند مرد نگه باني
مرد هشيار سخن دان چه سخن گويد
با گروهي همه چون غول بياباني؟
که بود حجت بيهوده سوي جاهل
پيش گوساله نشايد که قران خواني
نکند با سفها مرد سخن ضايع
نان جو را که دهد زيره کرماني؟
آن همي گويد امروز مرا بد دين
که بجز نام نداند ز مسلماني
اي نهاده بر سر اندر کله دعوي
جانت پنهان شده در قرطه ناداني
به که بايد گرويدن زپس ازاحمد؟
چيست نزد تو برين حجت برهاني؟
تو چه داني که بود آنکه خر لنگت
تو همي براثر استر او راني؟
چون تو بدبخت فضولي نه چو گمراهان
انده جهل خوري و غم حيراني
سخت بي پشت بوند و ضعفا قومي
که تو پشت و سپه و قوت ايشاني
چون نکوشي که بپوشي شکم و عورت
ديگران را چه دهي خيره گريباني؟
گر کسي ديبا پوشد تو چرا نازي
چو خود اندر سلب ژنده و خلقاني؟
بر تن خويش تو را قرطه کرباسي
به چو بر خالت ديباي سپاهاني
فضل ياران نکند سود تو را فردا
چو پديد آيد آن قوت پنهاني
هيچ از آن فضل ندادند تو را بهري
يا سزاوار نديدندت و ارزاني
پيش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟
خيره پيش ضعفا ريش همي لاني
خرداومند سخن دان به تو برخندد
چو مر آن بي خردان را تو بگرياني
گر تو را ياران زهاد وبزرگان اند
چون تو بر سيرت وبر سنت ديواني؟
سيرت راه زنان داري ليکن تو
جز که بستان و زر و ضيعت نستاني
روز با روزه و با ناله و تسبيحي
شب با مطرب و با باده ريحاني
باده پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بو يوسف و نعماني
کتب حيلت چون آب ز بر داري
مفتي بلخ و نيشابور و هري زاني
بر کسي چون ز قضا سخت شود بندي
تو مر آن را به يکي نکته بگرداني
با چنين حکم مخالف که همي بيني
تو فرومايه پدرزاده شيطاني
تا به گفتاري پربار يکي نخلي
چون به فعل آئي پرخار مغيلاني
من از استاد تو ديو و ز تو بيزارم
گفتم اينک سخن کوته و پاياني
روي زي حضرت آل نبي آوردم
تا بدادند مرا نعمت دوجهاني
اگر او خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشته ستم با حکمت لقماني
پيش داعي من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قره حراني
داغ مستنصر بالله نهاده ستم
بر برو سينه و بر پهنه پيشاني
آن خداوند که صد شکر کند قيصر
گر به باب الذهب آردش به درباني
فضل دارد چو فلک بر زمي از فخرش
سنگ درگاهش بر لعل بدخشاني
ميرزاده است و ملک زاده به درگاهش
بسي از رازي وز خانه و ساماني
که بدان حضرت جدان و نياکان شان
پيش ازين آمده بودند به مهماني
اين چنين احسان بر خلق کرا باشد
جز کسي را که ندارد ز جهان ثاني؟
اي به ترکيب شريف تو شده حاصل
غرض ايزدي از عالم جسماني
نور از اقبال و ز سلطان تو مي جويد
چون بتابد ز شرف کوکب سرطاني
آنکه عاصي شد مر جد تو آدم را
چون تو را ديد بسي خورد پشيماني
گر بدو بنگري امروز يکي لحظت
طاعتي گردد و بيچاره و فرماني
گيتي اميد به اقبال تو مي دارد
که ازو گرد به شمشير بيوشاني
چو بدو بنگري آنگاه به صلح آيد
اين خلاف از همه آفاق و پريشاني
چو به بغداد فروآئي پيش آرد
ديو عباسي فرزند به قرباني
سنگ يمگان دره زي من رهي طاعت
فضلها دارد بر لولوي عماني
نعمت عالم باقي چو مرا دادي
چه برانديشم ازاين بي مزه فاني؟