شماره ٢٣٢

اي غره شده به پادشائي
بهتر بنگر که خود کجائي
آن کس که به بند بسته باشد
هرگز که دهدش پادشائي؟
تو سوي خرد ز بندگاني
زيرا که به زير بندهائي
گر بنده نه اي چرا نه از تنت
اين چند گره نه بر گشائي؟
زين بند گران که اين تن توست
چون هيچ نبايدت رهائي؟
پس شاه چگونه اي تو با بند
چون بنده خويش و مبتلائي؟
گر شاه توي ببخش و مستان
چيزي تو ز شهر و روستائي
زيرا که ز خلق خواستن چيز
شاهي نبود بود گدائي
يا باز شه است يا تو بازي
زيرا که چو باز مي ربائي
وان را که به مال و جان کني قصد
خود باز نه اي که اژدهائي
گيتي، پسرا، دو در سرائي است
تو بسته در اين دو در سرائي
بيرونت برند از در مرگ
چون از در بودش اندرآئي
پيوسته شدي به خاک تا زو
مي راي نيايدت جدائي
گر راي بقا کني در اين جاي
بيهوده دراي و سست رائي
وين چرخ که ش ايچ خود بقا نيست
تو بر طمع بقا چرائي؟
گر مي به خرد درست مانده است
اين بر شده چرخ آسيائي
هر کو به خرد بقا نيابد
بيهوده چرائي اي چرائي
گر تو بخرد بدي نگشتي
يکتا قد تو چنين دوتائي
اي گاو! چراي شير مرگي
بنديش که پيش او نيائي
تو جز که ز بهر اين قوي شير
از مادر خويش مي نزائي
از کاهش و نيستي بينديش
امروز که هستي و فزائي
دندان جهان هميت خايد
اي بيهده، ژاژ چند خائي؟
آنجا که شوي همي بپايدت
وينجاي هميشه مي نپائي
بر طرف دو ره چو مرد گمره
اکنون حيران و هايهائي
خوردي و زدي و تاخت يک چند
واکنون که نماندت آن روائي
يک چند چو گاو مانده از کار
شو زهدفروش و پارسائي
اي بوده بسي چو اسپ نو زين،
امروز يکي کهن حنائي
جاهل نرسد به پارسائي
بيهوده خله چرا درائي؟
آن بس نبود که روي و زانو
بر خاک بمالي و بسائي؟
گر سوي تو پارسائي است اين
والله که تو ديو پر خطائي
زيرا که نخست علم بايد
تا بيش خداي را بشائي
هرگز نبرد کسي به بازار
نابيخته گندم بهائي
پر خاک و خسي تو اي نگونسار
از بي خردي و از مرائي
هرچند به شخص همچو دانا
با چاکر و اسپ و با ردائي
چون يک سخن خطا بگوئي
بهر جهل تو آن دهد گوائي
اي گشته کهن به کار ديوي
واکنون بنوي شده خدائي
اکنون مردم شوي گر از دل
ديوي به خرد فرو زدائي
شوراب ز قعر تيره دريا
چون پاک شود شود سمائي
آئينه عزيز شد سوي ما
چون نور گرفت و روشنائي
با علم گر آشنا شوي تو
با زهد بيابي آشنائي
با جهل مجوي زهد ازيرا
کز جغد نيايدت همائي
اي جاهل چون شوي به مسجد؟
اي تشنه چرا کني سقائي؟
گر جهد کني، به علم از اين چاه
يک روز به مشتري برآئي
در خورد ثنا شوي به دانش
هرچند که در خور هجائي
خورشيد شوي قوي به دانش
هرچند ضعيف چون سهائي
يک روز چنان شوي به کوشش
کامروز چنان همي نمائي
دانش ثمر درخت دين است
برشو به درخت مصطفائي
تا ميوه جانفزاي يابي
در سايه برگ مرتضائي
چيزي عجبي نشانت دادم
زيرا که تو آشناي مائي
زان ميوه شوي قوي و باقي
گر بر ره جستن بقائي
هرچند که بي بها گليمي
ديباي نکو شوي بهائي
از حجت گير پند و حکمت
گر حکمت و پند را سزائي
با نو سخنان او کهن گشت
آن شهره مقالت کسائي