شماره ٢٣٠

سفله جهانا چو گرد گرد بنائي
هم بسر آئي اگر چه دير بپائي
گرچه سراي بهايمي، حکما را
تو نه سرائي چو بي گمان بسر آئي
شهره سرائي و استوار وليکن
چون بسر آئي همي نه شهره سرائي
جود خداي است علت تو و، ما را
سوي حکيمان تو از خداي عطائي
گرچه تورا نيست علم و، نيز بقا نيست
سوي من الفنج گاه علم و بقائي
آنکه بداند چگونگيت بداند
شهره سرايا که تو ز بهر چرائي
وانکه نيابد طريق سوي چرائيت
از تو چرا جويد آن ستور چرائي
دور فنائي و سوي عالم باقي
معدن و الفنج گاه توشه مائي
راست رجائي و نغز کار وليکن
راست بخواهي پر از فريب و رجائي
صحبت تو نيستم به کار ازيراک
صحبت آن را که ت او شناخت نشائي
دانا ما را پيسکان تو خواند
گرچه تو ما را به بيسه خوار نشائي
دنيا، پورا، تو را عطاي خداي است
گر تو خريدار مذهب حکمائي
چون بروي تو عطاش با تو نيايد
پس تو چه بردي از اين عطاي خدائي؟
گرنه همي سايد اين عطاي مبارک
تو که عطا يافتي ز بهر چه سائي؟
آنکه عطا و عطا پذير مر او راست
معدن فضل است و اصل بار خدائي
نيک نگه کن در اين عطا و بينديش
تا که تو، اين عطا تو راست، کرائي
سر چه کشي در گليم، خيز نگه کن
تا که همي خود کجا روي و کجائي
دهر تو را مي به يشک مرگ بخايد
چاره جان ساز، خيره ژاژ چه خائي؟
چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت
خويشتن از مرگ و يشک او بربائي
گر چه ت يکباره زاده اند نيابي
عالم ديگر اگر دوباره نزائي
هيچ مينديش اگر ز کالبد تو
خاک به خاکي شود هوا به هوائي
بند تو است اين جسد، چرا خوري اندوه
گرت ببايد ز تنگ و بند رهائي؟
جز که جسد را همي نداني ترسم
زنگ جهالت ز جانت چو بزدائي؟
مادر تو خاک و آسمان پدر توست
در تن خاکي نهفته جان سمائي
نيک بينديش تا همي که کند جفت
با سبک باقي اين گران فنائي
جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت
چون به ميانشان فگند خواست جدائي؟
آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟
وانکه بميراندت چراش ستائي؟
گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟
گر نه ازين بارنامه جست و روائي
ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟
عقل چه دارد در اين حديث گوائي؟
راي تو را راه نيست در سخن من
گر تو به راه قياس و مذهب رائي
جز که مرا و لجاج نيست تو را علم
شرم نداري ازين مري و مرائي؟
بند خداي است مشکلات و توزين بند
روز و شب اندر بلا و رنج و عنائي
دست خداوند خويش را چو نداني
بسته او را تو پس چگونه گشائي؟
اينکه قران است گنج علم خداي است
چونکه سوي گنج بان او نگرائي؟
هرچه جز از خازن خداي ستاني
جمله سؤال است و خواري است و گدائي
هرکه سوي جوي و چشمه راه نداند
بيهده باشدش کرد قصد سقائي
گر تو سوي گنج بانش راه نداني
من بکنم سوي اوت راه نمائي
زير لواي خداي جاي بيابي
گر بنمائي مرا کز اهل لوائي
اهل عبا يکسره لواي خدايند
سوي تو، گر دوستدار اهل عبائي
حيدر زي ما عصاي موسي دور است
موسي ما را جز او که کرد عصائي؟
آنچه علي داد در رکوع فزون بود
زانکه به عمري بداد حاتم طائي
گر تو جز او را به جاي او بنشاندي
والله والله که بر طريق خطائي
جغدک را چون هماي نام نهادي
نايد هرگز ز جغد شوم همائي
لاجرم ار گمرهي دليل تو گشته است
روز و شب از گمرهي به رنج و بلائي
آل رسول خداي خبل خدايند
چونش گرفتي زچاه جهل برآئي
بر دل و جان تو نور عقل بتابد
چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائي
نور هگرز اندر آينه نفزايد
تا تو ز دانش همي درو نفزائي
کان و مکان شفا قران کريم است
چونکه تو بيمار از اين مکان شفائي؟
زانکه نجوئي همي نه علم و نه دين بل
در طلب اسپ و طيلسان و ردائي
مرد به حکمت بها و قيمت گيرد
زيب زنان است ششتري و بهائي
ور تو حکيمي بيار حجت و معقول
زرد مکن سوي من رخان لکائي
پند ده اي حجت زمين خراسان
مر عقلا را که قبله عقلائي
قبله علمي و در زمين خراسان
زهد به جاي است و علم تا تو بجائي
تا تو به دل بنده امام زماني
بنده اشعار توست شعر کسائي