شماره ٢٢٨

اي عورت کفر و عيب ناداني
پوشيده به جامه مسلماني
ترسم که نه مردمي به جان هر چند
از شخص همي به مردمان ماني
چندين مفشان ردا، چرا جان را
يک بار ز گرد جهل نفشاني؟
تا گرد به جامه بر همي بيني
آگاه نه اي ز گرد نفساني
اين جامه و جامه پوش خاک آمد
تو خاک نه اي که نور يزداني
باراني تنت گر گليم آمد
مر جان تو را تن است باراني
اين چيست که زنده کرد مر تن را
نزديک خرد؟ تو بي گمان آني
اي زنده شده به تو تن مردم
مانا که تو پور دخت عمراني
ترسا پسر خداي گفت او را
از بي خردي خويش و ناداني
زيرا که خبر نبود ترسا را
از قدر بلند نفس انساني
چون گوهر خويش را ندانستي
مر خالق خويش را کجا داني؟
اين خانه پنج در بدين خوبي
بنگر که، که داشته ستت ارزاني
من خانه نديده ام جز اين هرگز
گردنده و پيشکار و فرماني
تا با تو چو بندگان همي گردد
هر گونه که تو هميش گرداني
هرچند تورا خوش آمد اين خانه
باقي نشوي تو اندر اين فاني
بيرون کندت خداي ازو گرچه
بيرون نشوي تو زو به آساني
آباد به توست خانه، چون رفتي
او روي نهاد سوي ويراني
در خانه مرده، دل چرا بستي؟
کو خاک گران و تو سبک جاني
قيمت به تو يافت اين صدف زيرا
اي جان، تو درو لطيف مرجاني
هر کار که بر مراد او کردي
بسيار خوري ازو پشيماني
امروز به کار در نکو بنگر
بشنو که چه گفت مرد يوناني
گفتا که: به زير نردبان بنشين
بنديش ز پايهاي ساراني
بردست مگير چون سبکساران
کاري که بسرش برد نتواني
در مسجد جاي سجده را بنگر
تا بر ننهي به خار پيشاني
آن دان به يقين که هرچه کرده ستي
امروز، به محشر آن فروخواني
زان روز بترس کاندرو پيدا
آيد، همه کارهاي پنهاني
زان روز که جز خداي سبحان را
بر کس نرود ز خلق، سلطاني
زان روز که هول او بريزاند
نور از مه و زافتاب رخشاني
وز چرخ ستارگان فرو ريزند
چون برگ رزان به باد آباني
وز هول درآيد از بيابان ها
نخچير رمنده بياباني
عريان همه خلق و ز بسي سختي
کس را نبود خبر ز عرياني
چون پشم زده شده که و، مردم
همچون ملخان ز بس پريشاني
آنگه ز ميان خلق برخيزد
خويشي و برادري و خسراني
پوشيده نماند آن زمان کاري
کان را تو همي کنون بپوشاني
آن روز به عذر گفت نتواني
«مي خورد فلان و من سپنداني »
وانجا نرود تو را چنين کاري
کامروز در اين جهان همي راني
بربائي ازان بدين براندازي
گرگي به مثل ز نابساماني
زيد از تو لباچه اي نمي يابد
تا پيرهني ز عمرو نستاني
گرگي تو نه مير خراسان را
سلطان نبود چنين، تو شيطاني
ديو است سپاه تو يکي ليکن
تا ظن نبري که تو سليماني
امروز همي به مطربان بخشي
شرب شطوي و شعر گرگاني
وز دست چو سنگ تو نمي يابد
مؤذن به مثل يکي گريباني
فردا بروي تهي و بگذاري
اينجا همه مال و ملک و دهقاني
اي گشته تو را دل و جگر بريان
بر آتش آرزو چو بوراني
لعنت چه کني بخيره بر ديوان؟
کز فعل تو نيز همچو ايشاني
در قصد و نيت همه بدي داري
ليکن چه کني که سخت خلقاني؟
نان از دگري چگونه بربائي
گر تو به مثل به نان گروگاني؟
از بد نيتي و ناتوانائي
پر مشغله و تهي چو پنگاني
وز حيلت و مکر زي خردمندان
مر زوبعه را دليل و برهاني
با تو نکند کنون کسي احسان
زيرا که نه اهل بر و احساني
ليکن فردا به خوردن غسلين
مر مالک را بزرگ مهماني
درمان تو آن بود که برگردي
زين راه وگرنه سخت درماني
حجت به نصيحت مسلماني
گفتت سخني درست و تاباني
اي حجت، علم و حکمت لقمان
بگزار به لفظ خوب حساني
دلتنگ مشو بدانکه در يمگان
ماندي تنها وگشته زنداني
از خانه عمر براند سلمان را
امروز بدين زمين تو سلماني