شماره ٢٢٧

گشتن اين گنبد نيلوفري
گر نه همي خواهد گشت اسپري
هيچ عجب نيست ازيرا که هست
گشتن او عنصري و جوهري
هست شگفت آنکه همي ناصبي
سير نخواهد شدن از کافري
نيست عجب کافري از ناصبي
زانکه نباشد عجب از خر خري
ناصبي، اي خر، سوي نار سقر
چند روي براثر سامري؟
در سپه سامري از بهر چيست
بر تن تو جوشن پيغمبري؟
جوشن پيغمبري اسلام توست
زنده بدين جوشن و اين مغفري
فايده زين جوشن و مغفر تو را
نيست مگر خواب و خور ايدري
مغفر پيغمبري اندر سقر
اي خر بدبخت، چگونه بري؟
نام مسلماني بس کرده اي
نيستي آگه که به چاه اندري
نحس همي بارد بر تو زحل
نام چه سود است تو را مشتري؟
راهبر تو چو يکي گمره است
از تو نخواهد دگري رهبري
چونکه نشوئي سلب چرب خويش
گر تو چنين سخت و سره گازري؟
من پس تو سنبل خوش چون چرم
گر تو هي گوز فگنده چري؟
دين تو به تقليد پذيرفته اي
دين به تقليد بود سرسري
لاجرم از بيم که رسوا شوي
هيچ نياري که به من بگذري
چون سوي صراف شوي با پشيز
مانده شوي و خجلي برسري
خمر مثل هاي کتاب خداي
گرت بجاي است خرد، چون خوري؟
خمر حرام است، بسوزد خداي
آن دل و جان را که بدو پرروي
گرت بپرسد کسي از مشکلي
داوري و مشغله پيش آوري
بانگ کني کاين سخن رافضي است
جهل بپوشي به زبان آوري
حجت پيش آور و برهان مرا
جنگ چه پيش آري و مستکبري
من به مثل در سپه دين حق
حيدرم، ار تو به مثل عنتري
تا ندهي بيضه عنبر مرا
خيره نگويم که تو بوالعنبري
خيز بينداز به يک سو پشيز
تا بدلت زر بدهم جعفري
تا تو ز دينار نداني پشيز،
نه بشناسي غل از انگشتري،
هيچ نياري که ز بيم پشيز
سوي زر جعفريم بنگري
چند زني طعنه باطل که تو
مرتبت ياران را منکري
با تو من ار چند به يک دين درم
تو زه ره من به رهي ديگري
لاجرم آن روز به پيش خداي
تو عمري باشي و من حيدري
فاطميم فاطميم فاطمي
تا تو بدري ز غم اي ظاهري
فاطمه را عايشه مارندر است
پس تو مرا شيعت مارندري
شيعت مارندري اي بدنشان
شايد اگر دشمن دختندري
من نبرم نام تو، نامم مبر
من بريم از تو، تو از من بري
گرچه مرا اصل خراساني است
از پس پيري و مهي و سري
دوستي عترت و خانه ي رسول
کرد مرا يمگي و مازندري
مر عقلا را به خراسان منم
بر سفها حجت مستنصري
حکمت ديني به سخن هاي من
شد چو به قطر سحري گل طري
ننگرد اندر سخن هرمسي
هر که ببيند سخن ناصري
گرچه به يمگان شده متواريم
زين بفزوده است مرا برتري
گرچه نهان شد پري از چشم ما
زين نکند عيب کسي بر پري
خوب سخن جوي چه جوئي ز مرد
نيکوي و فربهي و لاغري؟
نيست جمال و شرف شوشتر
جز به بهاگير و نکو ششتري
چون شکر عسکري آور سخن
شايد اگر تو نبوي عسکري
فخر چه داري به غزل هاي نغز
در صفت روي بت سعتري؟
اين نبود فضل و، نيابي بدين
جز که فرومايگي و چاکري
فخر بدان است بداني که چيست
علت اين گنبد نيلوفري
واب درو و آتش و خاک و هوا
از چه فتادند در اين داوري
هر که از اين راز خبر يافته است
گوي ربوده است به نيک اختري
مدح و دبيري و غزل را نگر
علم نخواني و هنر نشمري
دفتر بفگن که سوي مرد علم
بي خطر است آن سخن دفتري
حجت حجت بجز اين صدق نيست
با تو ورا نيست بدين داوري