شماره ٢٢٦

اي آنکه به تن ز ارزوي مال چو نالي
از من چو ستم خود کني از بهر چه نالي؟
در آرزوي خويش بماليد تو را مال
چون گوش دل اي سوختني سخت نمالي؟
بدخواه تو مال است که ماليده اوئي
بدخواه تو مال است تو چون فتنه مالي؟
دام است تو را قال مقال از قبل مال
زان است که همواره تو با قال و مقالي
اي زهد فروشنده، تو از قال و مقالي
با مرکب و با ضيعت و با سندس و قالي
گر زهد همي جوئي، چندين به در مير
چون مي دوي اي بيهده چون اسپ دوالي؟
آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد
از گرسنگي خود ز حرامي و حلالي
در مزرعه معصيت و شر چو ابليس
تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالي
از عدل خداوند بيابي چو بيائي
با بار بزه روز قضا مزد حمالي
اي کرده تو را گردون دون همت و بي دين
زايل شده دين از تو به دنياي زوالي
بنگر که کجا مي روي و بيهده منگر
سوي خدم و بنده و آزاد و موالي
با لشکر و مالي قوي امروز، وليکن
فردا نروي جز تهي و مفلس و خالي
کوه از غم بي باکي و طغيان تو نالد
بيهوده تو چون در غم طوغان و ينالي؟
خرسند چرا شد دلت اندر بن اين چاه
با جاه بلند و حشم و همت عالي؟
اي مير اجل، چون اجل آيدت بميري
هرچند که با عز و جلالي و جمالي
زيبا به خرد بايد بودنت و به حکمت
زيبا تو به تختي و به صدري و نهالي
بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل
برگير، که تو اين همه را تخم و نهالي
اي خوب نهال ار ز خرد بار نگيري
با بيد و سپيدار همانند و همالي
اي سفله تو را جام بلورين به چه کار است
گر تو به تن خويش فرومايه سفالي
باکي نبود زانکه تنت سفله سفالي است
گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالي
درياست جهان و، تن تو کشتي و، عمرت
بادي است صبائي و جنوبي و شمالي
اين باد همي هيچ شب و روز نهالد
شايد که تو ز اندوه سفر هيچ نهالي
اندر خرد امروز بوال اي پسر ايراک
سي سال برآمد که همي هيچ نوالي
امسال بيفزود تو را دامن پيشين
زيرا که الف بودي و امسال چو دالي
اي سرو بن، از گشتن اين بر شده دولاب
خميده و بي تاب چو فرسوده دوالي
داني که همي برتو جهان درد سگالد
او در سگاليد، تو درمان نسگالي؟
درمان تو آن است که تا با تو زمانه
شيري بسگالد نسگالي تو شگالي
مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را
مپذير و مده ره به در خويش و حوالي
خواري مکش و کبر مکن بر ره دين رو
مؤمن نه مقصر بود اي پير نه غالي
بر خلق جهان فضل به دين جوي ازيراک
دين است سر سروري و اصل معالي
دين مفخر توست و، ادب و خط و دبيري
پيشه است چو حلاجي و درزي و کلالي
شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند
وايات قران زرو عقيق است و لآلي
معني قران روشن و رخشان چو نجوم است
امثال بر تيره و تاري چو ليالي
بر ظاهر امثال مرو، که ت نفزايد
نزد عقلا جز همه خواري و نکالي
راهي است به دين اندر مر شيعت حق را
جز راه حروري و کرامي و کيالي
راهي که درو رهبر زي شهر کمال است
زين راه مشو يک سو گر مرد کمالي
بر راه حقيقت رو و منگر به چپ و راست
با باد مچم زين سو و زان سو که نه نالي
از حجت مستنصر بشنو سخن حق
روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالي
حق است سخنهاش، اگر زي تو محال است
بي شک تو خريدار خرافات و محالي
اي آنکه همي جوئي ره سوي حقيقت
وز «اخبرنا» سيري و با رنج و ملالي
من دي چو تو بوده ستم، دانم که تو امروز
از رنج محالات شنودن به چه حالي
از حجت حق جوي جواب سخن ايراک
مفلس کندت بي شک اگر گنج سؤالي