شماره ٢٢٥

اي آنکه نديم باده و جامي
تا عمر مگر برين بفرجامي
چون دشت حرير سبز در پوشد
وآيد به نشاط حسي از نامي
گه رفته به دشت با تماشائي
گه خفته به زير شاخ بادامي
بگذشت تموز سي چهل بر تو
از بهر چه مانده اي بدين خامي؟
خوش است تو را سحرگهان رفتن
از جامه به جام، اگر بننجامي
ليکن فلکت همي بفرجامد
فرجام نگر، چه فتنه بر جامي؟
دايم به شکار در همي تازي
و آگاه نه اي که مانده در دامي
جز خاک ز دهر نيست بهر تو
هرچند که بر فلک چو بهرامي
فردا به عصا هميت بايد رفت
امروز چنين چو کبگ چه خرامي؟
قد الفيت لام شد، بنگر،
منگر چندين به زلفک لامي
از حرص به وقت چاشت چون کرگس
در چاچ و، به وقت شام در شامي
چون داد بخواهم از تو بس تندي
ليکن چو ستم کني خويش و رامي
ايدون شب و روز بر ستم کردن
استاده ز بهر اسپ و استامي
در دنيا سخت سختي و در دين
بس سست و ميانه کار و هنگامي
سوي تو نيامده است پيغمبر
يا تو نه سزا و اهل پيغامي
هر روز به مذهب دگر باشي
گه در چه ژرف و گاه بر بامي
تا بي ادبي همي تواني کرد
خون علما به دم بياشامي
ليکن چو کسيت ميهماني کرد
از پر خوردن همي نيارامي
گر ناصبيت برد عمر باشي
ور شيعي خواندت علي نامي
وانگه که شدي ضعيف بنشيني
با زهد چو بو يزيد بسطامي
با عامه خلق گوئي از خاصم
ليکن سوي خاص کمتر از عامي
اي حجت از اين چنين بي آزرمان
تا چند کشي محال و ناکامي؟
از خوگ به باغ در چه افزايد
جز زشتي و خامي و بي اندامي؟
ابليس عدو است مر تو را زيرا
تو آدم اهل و اهل احکامي
مشتاب به خون جام ازيرا تو
مر نوح زمان خويش را سامي
از روح شريف همچو ارواحي
گرچه به تن از جهان اجسامي
اي معدن فتح ونصر مستنصر
شاهان همه روبه و تو ضرغامي
من بنده توانگرم به علم تو
زيرا تو توانگر از جهان تامي
هر کاري را بود سرانجامي
تو عالم حس را سرانجامي
من بر سر دشمنانت صمصامم
تو صاحب ذوالفقار و صمصامي