شماره ٢٢٤

اي کرده سرت خو به بي فساري
تا کي بود اين جهل و بادساري؟
در دشت خطا خيره چند تازي؟
چون سر ز خطا باز خط ناري؟
گر سر ز خطا باز خط ناري
دانم به حقيقت کز اهل ناري
خاري است خطا زهر بار، تاکي
تو پشت در اين زهر بار خاري؟
عقل است به سوي صواب رهبر
با راه برت چون به خار خاري؟
چون با خرد، اي بي خرد، نسازي
جز رنج نبيني و سوکواري
گوئي که «چرا روزگار جافي
با من نکند هيچ بردباري؟»
اين بند نبيني که بر تو بستند؟
در بند همي چون کني سواري؟
خواهي که تماشاکني به نزهت
به خيره در اين چاه تنگ و تاري
جز کانده و غم ندروي و حسرت
هرگاه که تخم محال کاري
آنگه گنه ز روزگار بيني
وز جهل معاداي روزگاري
نايد ز جهان هيچ کار و باري
الا که به تقدير و امر باري
هش دار که عالم سراي کار است
مشغول چه باشي به نابکاري؟
بنگر که پس از نيستي چگونه
با جاه شدستي و کامگاري
داني که تو را کردگار عالم
داده است به حق داد کردگاري
گر تو ندهي داد او به طاعت
در خورد عذابي و ذل و خواري
بيداد کني با بزرگ داور
زنهار مکن زينهار خواري
گر کار فلک گرد گشتن آمد
دين کار تو است و مرد کاري
چون کار به مقدار خويش کردي
رفتي به ره عز و بختياري
گر گيتي تيمار تو ندارد
آن به که تو تيمار او نداري
زيرا که همي هرچگونه باشد
هم بگذرد اين مدت شماري
زي لابه و زاريت ننگرد چرخ
هرچند که لابه کني و زاري
ديوي است ستمگاره نفس حسي
کو مايه جهل است و بي فساري
ياري ز خرد خواه، وز قناعت
برکشتن اين ديو کارزاري
بس کس که بر اميد پيشگاهي
زو ماند به خواري و پيشکاري
بي نام بسي گشت ازو و بي نان
اندر طلب نان و نامداري
زنهار بدين زينهار خواره
ندهي خرد و جان زينهاري
زير قدمت بسپرد به خواري
هرگه که تو دل را بدو سپاري
ماري است گزنده طمع که ماران
زين مار برند اي رفيق ماري
گر در دلت اين مار جاي گيرد
چون تو نبود کس به دل فگاري
بي باکي اگر مار را به دل در
با پاک خرد جاي داد ياري
با عقل مکن يار مر طمع را
شايد که نخواهي ز مار ياري
نيکو مثل است آن که «جاي خالي
بهتر چو پر از گرگ مرغزاري »
هرچند که غمگين بود نخواهد
از پشه خردمند غمگساري
آن کوش که دست از طمع بشوئي
وين سفله جهان را بدو گذاري
وز روزي و از مال و تن درستي
وز فکرت و از علم و هوشياري
مر نعمت يزدان بي قرين را
يک يک به تن خويش برشماري
و انديشه کني سخت کاندر اين بند
از بهر چرا گشته اي حصاري
وانگاه، که داده ستت اندر اين بند
بر جانوران جمله شهرياري
ايشان همه چون سرنگون و خوارند
ايدون و تو چون سرو جويباري
جستند درين، هر کسي طريقي
اين رفت به ايوان و آن بخاري
رازيت جز آن گفت کان چغاني
بلخيت نه آن گفت کان بخاري
گشتي متحير که اندر اين ره
گامي نتواني که در گزاري
گوئي به ضرورت که اين چنين است
ليکنت همي نايد استواري
رازي است بزرگ اين و صعب، او را
تنگ است به دلها درون مجاري
اهل تو مر اين راز را اگر تو
در بند خداوند ذوالفقاري
ور گردن تو طوق او ندارد
بر خشک بخيره مران سماري