شماره ٢٢٣

گر نخواهي اي پسر تا خويشتن مجنون کني
پشت پيش اين و آن پس چون همي چون نون کني؟
دلت خانه ي آرزو گشتست و زهر است آرزو
زهر قاتل را چرا با دل همي معجون کني؟
خم ز نون پشت تو هم در زمان بيرون شود
گر تو خم آرزو را از شکم بيرون کني
ز آرزوي آنکه روزي زنت کدبانو شود
چون تن آزاد خود را بنده خاتون کني؟
ده تن از تو زرد روي و بي نوا خسپد همي
تا به گلگون مي همي تو روي خود گلگون کني
گر تو مجنوني از اين بي دانشي پس خويشتن
چون به مي خوردن دگرباره همي مجنون کني؟
زر همي خواهي که پاشي مي خوري با حوريان
سر ز رعنائي گهي ايدون و گاه ايدون کني
گر نه ديوانه شده ستي چون سر هشيار خويش
از بخار گند مي طبلي پر از هپيون کني؟
خوش بخندي بر سرود مطرب و آواز رود
ور تواني دامنش پر لؤلؤ مکنون کني
ور به درويشي زکاتت داد بايد يک درم
طبع را از ناخوشي چون مار و مازريون کني
گاه بي شادي بخندي خيره چون ديوانگان
گاه بي انده به خيره خويشتن محزون کني
آن کني از بي هشي کز شرم آن گر بررسي
وقت هشياري از انده روي چون طاعون کني
درد ناداني برنجاند تو را ترسم همي
درد نادانيت را چون نه به علم افسون کني؟
خانه اي کرده ستي اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همي خواهي که در وي نقش گوناگون کني
خانه هوش تو سر بر گنبد گردون کشد
گر تو خانه ي بي هشي را بر زمين هامون کني
دل خزينه ي توست شايد کاندرو از بهر دين
بام و بوم از علم سازي وز خرد پرهون کني
موش و مار اندر خزينه ي خويش مفگن خير خير
گر نداري در و گوهر کاندرو مخزون کني
دست بر پرهيزدار و خوب گوي و علم جوي
تا به اندک روزگاري خويشتن قارون کني
گرد دانا گرد و گردن قول او را نرم دار
گر همي خواهي که جاي خويش بر گردون کني
گر شرف يابد ز دانش جانت بر گردون شود
ليکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کني
خويشتن را چون به راه داد و عدل و دين روي
گرچه افريدون نه اي برگاه افريدون کني
گر همي داني که خانه است اين گل مسنون تو را
چون همه کوشش ز بهر اين گل مسنون کني؟
جان به صابون خرد بايدت شستن، کين جسد
تيره ماند گر مرو را جمله در صابون کني
آرزو داري که در باغ پدر نو خانه اي
برفرازي وانگهي آن را به زر مدهون کني
از گلاب و مشک سازي خشت او را آب و خاک
در ز عود و، فرش او رومي و بوقلمون کني
من گرفتم کين مراد آيد به حاصل مر تو را
ور بخواهي صد چنين و نيز ازين افزون کني
گر بماند با تو اين خانه من آن خواهم که تو
تا به فردا نفگني اين کار بل اکنون کني
ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خير خير
خويشتن را رنجه چون داري و چون شمعون کني؟
گر کسي گويدت «بس نيکو جواني، شادباش!»
شادمان گردي و رخ همرنگ آذريون کني
چونت گويد «دير زي!» پس دير بايد زيستن
گر همي کار اي هنر پيشه بر اين قانون کني
زندگي و شادي اندر علم دين است، اي پسر
خويشتن را، گر نه مستي، مست و مجنون چون کني؟
گر به شارستان علم اندر بگيري خانه اي
روز خويش امروز و فردا فرخ و ميمون کني
روز تو هرگز به ايمان سعد و ميمون کي شود
چون تو بر ابليس ملعون خويشتن مفتون کني؟
دست هامان ستمگار از تو کوته کي شود
چون تو اندر شهر ايمان خطبه بر هارون کني؟
بيد بي باري ز ناداني، وليکن زين سپس
گر به دانش رنج بيني بيد را زيتون کني
بخت تو گر چه ز ناداني قرين ماهي است
چون بياموزيش با ماه سما مقرون کني
شعر حجت را بخوان و سوي دانش راه جوي
گر همي خواهي که جان و دل به دين مرهون کني
چون گشايش هاي ديني تو ز لفظش بشنوي
سخره زان پس بر گشايش هاي افلاطون کني
ور ز نور آفتابش بهر گيرد خاطرت
پيش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کني
از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان
خوار و تشنه گر ازينان روي زي جيحون کني
فخر جويد بر حکيمان جان سقراط بزرگ
گر تو اي حجت مرو را پيش خود ماذون کني