شماره ٢٢٠

جهان دامگاهي است بس پر چنه
طمع در چنه ي او مدار از بنه
ببايد گرستن بر آن مرغ زار
که آيد به دام اندرون گرسنه
سيه کرد بر من جهان جهان
شب و روز او ميسره ميمنه
نيابم همي جاي خواب و قرار
در اين بي نوا شب گه پر کنه
هزاران سپاه است با او همه
ز نيکي تهي و به دل پر گنه
به يمگان به زندان ازينم چنين
که او با سپاه است و من يکتنه
تو، اي عاقل، ار دينت بايد همي
بپرهيز از اين لشکر بوزنه
از اين دام بي رنج بيرون شوي
اگر نوفتادت طمع در چنه
به دون قوت بس کن ز دنياي دون
که دانا نجويد ز دنيا دنه
از ابر جهان گر نباردت سيل
چو مردان رضا ده به اندک شنه
ببايد همي رفت بپسيچ کار
چنين چند گردي تو بر پاشنه؟