شماره ٢١٥

اي خورده خوش و کرده فراوان فره
اکنون که رفت عمر چه گوئي که چه؟
اي بر جهنده کره، ز چنگال مرگ
شو گر به حيله جست تواني بجه
از مرگ کس نجست به بيچارگي
بي هوده اي نبرد کسي ره به ده
حلقه ي کمند گشت زه پيرهنت
چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه
تو نرم شو چو گشت زمانه درشت
مسته برو که سود ندارد سته
بر نه به خرت بار که وقت آمده است
دل در سراي و جاي سپنجي منه
خواهي که تير دهر نيابد تو را
جوشن ز علم جوي و ز طاعت زره
بنگر چگونه بست تو را آنکه بست
اندر جهان به رشته به چندين گره
بيدار شو ز خواب کز اين سخت بند
هرگز کسي نرست مگر منتبه
زاري نکرد سود کسي را که کرد
زاري و آب چشم کنارش زره
عمرت چو برف و يخ بگدازد همي
او را به هرچه کان نگدازد بده
زر است علم، عمر بدين زره بده
در گرم سير برف به زر داده به
کار سفر بساز اگرچه تو را
همسايه هست از تو بسي سال مه
ديوي است صعب در تن تو آرزو
جوياي آز و ناز و محال و فره
هرگه که پيش رويت سر برکند
چون عاقلان به چوب نميديش ده
همچون شکر به هديه ز حجت کنون
بشنو ز روي حکمت بيتي دو سه
فرزند توست نفس، تو مالش دهش
بي راه را يکي به ره آرد به ره
هرگز نگشت نيک و مهذب نشد
فرزند نابکار به احسنت و زه
ناکشته تخم هرگز ناورد بر
اي در کمال فضل تو را يار نه
از مردمان به جمله جز از روي علم
مه را به مه مدار و نه که را به که