شماره ٢١٤

بسي کردم گه و بيگه نظاره
نديدم کار دنيا را کناره
نيابد چشم سر هرچند کوشي
همي زين نيلگون چادر گذاره
همي خوانند و مي رانند ما را
نيابد کس همي زين کار چاره
گر از اين خانه بيرون رفت بايد
ندارد سودشان خواهش نه زاره
مگر کايشان همي بيرون کشندت
از اين هموار و بي در سخت باره
نه خواننده نه راننده نبينم
همي بينم ستاره چون نظاره
همانا سنگ مغناطيس گشته است
ز بهر جان ما هر يک ستاره
فلک روغن گري گشته است بر ما
به کار خويش در جلد و خياره
ز ما اينجا همي کنجاره ماند
چو روغن گر گرفت از ما عصاره
تو را اين خانه تن خانه ي سپنج است
مزور هم مغربل چون کپاره
ببايد رفتن، آخر چند باشي
چو متواري در اين خانه ي تواره؟
در اين خانه چهارستت مخالف
کشيده هر يکي بر تو کناره
کهن گشتي و نو بودي بي شک
کهن گردد نو ار سنگ است خاره
به جان نوشو که چون نوگشت پرت
نه باک است ار کهن باشد غراره
تنت قارون شده است و جانت مفلس
يکي شاد و دگر تيمار خواره
بدين نيکو تن اندر جان زشتت
چو ريماب است در زرين غضاره
چو پيش عاقلان جانت پياده است
نداري شرم از اين رفتن سواره
دل درويش را گر هوشياري
ز دانش طوق ساز از هوش ياره
به کشت بي گهي ماني که در تو
نبينم دانه جز کاه و سپاره
نيامد جز که فضل و علم و حکمت
به ما ميراث از ابراهيم و ساره
چو شد پرنور جانت از علم شايد
اگر قدت نباشد چون مناره
سخن جويد، نجويد عاقل از تو
نه کفش ديم و نه دستار شاره
سخن بايد که پيش آري خوش ايراک
سخن خوشتر بسي از پيش پاره
سخن چون راست باشد گرچه تلخ است
بود پر نفع و بر کردار ياره
به از نيکو سخن چيزي نيابي
که زي دانا بري بر رسم پاره
سخن حجت گزارد نغز و زيبا
که لفظ اوست منطق را گزاره
هزاران قول خوب و راست باريک
ازو يابند چون تار هزاره