شماره ٢١٣

بدخو جهان تو را ندهد دسته
تا تو ز دست او نشوي رسته
بسته ي هوا مباش اگر خواهي
تا ديو مر تو را نگرد بسته
ديو از تو دست خويش کجا شويد
تا تو دل از طمع نکني شسته؟
تا کي بود خلاف تو با دانا
او جسته مر تو را و تو زو جسته
اي خوي بد چو بنده بد رگ را
صد ره تو را به زير لگد خوسته
جز خوي بد فراخ جهاني را
بر تو که کرد تنگ تر از پسته؟
بشنو به گوش دل سخن دانا
تا کي بوي به جهل کبا مسته؟
تا کي روي چو کره بد گوهر
جل و عنان دريده و بگسسته؟
چون از فساد باز کشي دستت
آنگه دهد صلاح تو را دسته
چون چرغ را دهند، هواي دل
يک چند داده بود تو را مسته
آن باد ساري از سر بيرون کن
اکنون که پخته گشتي و آهسته
وان چون چنار قد چو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پيلسته
آن را که او سپر کند از طاعت
تير هواي دل نکند خسته
گرد از دل سياه فرو شويد
مسح و نماز و روزه پيوسته
هر گه که جست و جوي کني دين را
دنيا به پيشت آيد ناجسته
جاي خلاف هاست جهان، دروي
شايسته هست و هست نشايسته
بگذر ز شر اگر نبود خيري
نارسته به بود چو به بد رسته
نشنودي آن مثل که زند عامه
«مرده به از به کام عدو زسته »
اندر رهند خلق جهان يکسر
همچون رونده خفته و بنشسته
بايسته چون بود به سزا دنيا
چون نيست او نشسته و بايسته
بر رفتنيم اگرچه در اين گنبد
بيچاره ايم و بسته و پيخسته
روزان شبان بکوش و چو بيهوشان
مگذار کار بيهده برسته
هرچيز باز اصل همي گردد
نيک و بد و نفايه و بايسته
دانست بايد اين و جز اين زيرا
دانسته به بود ز ندانسته
بر خوان ژاژخاي منه هرگز
اين خوب قول پخته و خايسته