شماره ٢١١

اي زود گرد گنبد بر رفته
خانه ي وفا به دست جفا رفته
بر من چرا گماشته اي خيره
چندين هزار مست بر آشفته؟
اين دشته بر کشيده همي تازد
وان با کمان و تير برو خفته
اينم کند به خطبه درون نفرين
وانم به نامه فريه کند سفته
من خيره مانده زيرا با مستان
هر دو يکي است گفته و ناگفته
گفته سخن چو سفته گهر باشد
ناگفته همچو گوهر ناسفته
بيدار کرد ما را بيداري
پنهان ز بيم مستان بنهفته
خرگوش وار ديدم مردم را
خفته دو چشم باز و خرد رفته
يک خيل خوگ وار درافتاده
با يکدگر چو ديوان کالفته
يک جوق بر مثال خردمندان
با مرکب و عمامه زربفته
بر سام يارده ز شر منبر
گويان به طمع روز و شبان لفته
مستان و بيهشان چو بديدندم
شمع خرد فروخته بگرفته
زود از ميان خويش براندندم
پر درد جان و ز انده دل کفته
آن جانور که سرگين گرداند
زهر است سوي او گل بشکفته
بيدار چون نشست بر خفته
خفته ز عيب خويش شود تفته
زيرا که سخت زود سوي بيدار
پيدا شود فضيحتي از خفته
اي درها به رشته در آوردم
روز چهارم از سومين هفته