شماره ٢٠٧

ايا گشته غره به مکر زمانه
ز مکرش به دل گشتي آگاه يا نه
يگانه ي زمانه شدي تو وليکن
نشد هيچ کس را زمانه يگانه
زمانه بسي پند دادت، وليکن
تو مي در نيابي زبان زمانه
نبيني همي خويشتن را نشسته
غريب و سپنجي به خانه ي کسانه
بگفتند کاين خانه مر بوفلان را
به ميراث ماند از فلان و فلانه
تو را گر همي پند خواهي گرفتن
زبان فلان و فلانه است خانه
چو خانه بماند و برفتند ايشان
نخواهي تو ماندن همي جاودانه
نخواهد همي ماند با باد مرگي
بدين خرمن اندر نه کاه و نه دانه
پدرت و برادرت و فرزند مادر
شده ستند ناچيز و گشته فسانه
تو پنجاه سال از پس عمر ايشان
فسانه شنودي و خوردي رسانه
در اين ره گذر چند خواهي نشستن؟
چرا برنخيزي، چه ماندت بهانه؟
دويدي بسي از پس آرزوها
به روز جواني چو گاو جوانه
کشان دامن اندر ده و کوي و برزن
زنان دست بر شعرها و زمانه
چه لافي که من يک چمانه بخوردم؟
چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟
به شهر تو گرچه گران است آهن
نشائي تو بي بند و بي زاو لانه
کنون پارسائي همي کرد خواهي
چو ماندي به سان خري پير و لانه
چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟
همي خيره گربه کني تو به شانه
چو دانش نداري تو، در پارسائي
به سان لگامي بوي بي دهانه
بس است اين که گفتمت، کافزون نخواهد
چو تازي بود اسپ يک تازيانه
به هنگام آموختن فتنه بودي
تو ديوانه سر بر ترنگ چغانه
چو خر بي خرد زاني اکنون که آنگه
به مزد دبستان خريدي لکانه
کنون لاجرم چون سخن گفت بايد
بماند تو را چشم بر آسمانه
بداني چو درماني آنگه کز آنجا
نه بربط رهاند تو را نه ترانه
بياموز اگر پارسا بود خواهي
مکن ديو را جان خويش آشيانه
به دانش گراي و در اين روز پيري
برون افگن از سر خمار شبانه
بباشي، اگر دل به دانش نشاني
به اندک زماني، به دانش نشانه
به دانش بيلفنج نيکي کز اينجا
نيايند با تو نه خانه نه مانه
خداي از تو طاعت به دانش پذيرد
مبر پيش او طاعت جاهلانه
گر از سوختن رست خواهي همي شو
به آموختن سر بنه بر ستانه
کرانه کن از کار دنيا، که دنيا
يکي ژرف درياست بس بي کرانه
گمان کسي را وفا نايد از وي
حکيمان بسي کرده اند اين گمانه
چو نيک و بدش نيست باقي چه باشي
به نيک و بدش غمگن و شادمانه؟
جهان خانه راستان نيست، راهت
بگردان سوي خانه راستانه
تو را خانه دين است و دانش، درون شو
بدان خانه و سخت کن در به فانه
مکن کاهلي بيشتر زين که ناگه
زمانه برون گيردت زين ميانه
سخن هاي حجت به عقل است سخته
مگردان ترازوي او را زبانه