از بهر چه، اي پير هشيوار هنربين،
بر اسپ هوا کرد دلت بار دگر زين؟
دين است نهال شکر حکمت، پورا،
بنشانش و به هر وقت ازو بار شکر چين
مر بند هوا را بجز از حکمت نگشاد
حکمت برد از عارض و رخسار چو زر چين
اين است تو را منزل و زاد، اي سفري مرد
برگير، هلا، زاد و همه بار سفر زين
طين است تو را اصل، بلي، ليکن بنگر
کان چيست کزو گشت چنين يار هنرطين
اي رفته چهل سال به تن در ره دنيا،
گمراه چرا شد دل هشيار تو در دين؟
راهت بنمايم سوي دين گر تو نگيري
اندر دل از اين پند پدروار پدر کين
دار گذر است اينت، به پرهيز و به طاعت
بشتاب و بپرهيز و رو از دار گذر هين
بنداز تبرزين، چو طبرزد بشنو پند
چون من به طبرزد که کند کار تبرزين؟