شماره ١٩٨

مکر و حسد را ز دل آوار کن
وين تن خفته ت را بيدار کن
نفس جفا پيشه ت ماري است بد
قصد سوي کشتن اين مار کن
به آتش خرسندي يشکش بسوز
بر در پرهيزش بر دار کن
سرکش و تازنده ستوري بده است
زير ادب هاش گران بار کن
پاي ببندش به رسن هاي پند
حکمت را بر سرش افسار کن
پيشه مدارا کن با هر کسي
بر قدر دانش او کار کن
ور چه گران سنگي، با بي خرد
خويشتن خويش سبکسار کن
چون به در خانه زنگي شوي
روي چو گلنارت چون قار کن
ور به در ترک شوي زان سپس
بر در او قار چو گلنار کن
گرت نه نيک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن
ورت به حرب افتد با يار کار
حرب به اندازه و مقدار کن
نيک خوئي را به ره عمر در
زير خرد مرکب رهوار کن
وانگه بي رنج، اگر بايدت،
دست بر اين گنبد دوار کن
خوب حصاري بکش از گرد خويش
خوي نکو را در و ديوار کن
وز خرد و جود و سخا لشکري
بر سر ديوار نگهدار کن
وانگه بر لشکر و بر حصن خويش
بر و لطف را سر و سالار کن
شاخ وفا را به نکو فعل خويش
بر ور بي خار کم آزار کن
سيب خودت را ز هنر بوي ده
خانه ت ازو کلبه عطار کن
سيرت و کردار گر آزاده اي
بر سنن و سيرت احرار کن
هرچه به بازو نتوانيش کرد
دانش با بازو شو يار کن
دست فرودار چو آشفت بخت
سر ز خمار دنه هشيار کن
خويشتن ار چند که غره نه اي
غره اين عالم غدار کن
آنکه همي ديش به بيگار خويش
بردي امروزش بيگار کن
وانکه به نزديک تو دي خوار بود
بر درش امروز تنت خوا رکن
ور نه خوش آيدت همي قول من
با فلک گردان پيکار کن
چيست که بيهوش همي بينمت؟
از چه همي نالي؟ اقرار کن
مرکب ايمانت اگر لنگ شد
قصد سوي کلبه بيطار کن
علت پوشيده مدار از طبيب
بر در او خواهش و زنهار کن
جانت بيالود به آثار جهل
قصد به برکندن آثار کن
دزدي و طرار ببردت ز راه
بريه بر آن خائن طرار کن
ديو که باشد مگر آنکو به جهد
گويد «شلوار ز دستار کن »؟
پشک به تو فروخت به بازار دين
گفت «هلا مشک به انبار کن »
کيسه ت پر پشک و پشيز است و روي
کيسه يکي پيش نگونسار کن
عيبه اسرار نبي بد علي
روي سوي عيبه اسرار کن
گر نشنوده است که کرار کيست
روي بر آن صاين کرار کن
همبر با دشت مدان کوه را
فکرت را حاکم و معيار کن
ورت همي بايد شو کوه را
بشکن و با هامون هموار کن
لعنت بر هر که چنين غدر کرد
لعنت بر جاهل غدار کن