شماره ١٩١

چند کني جاي چنين به گزين؟
چون نروي سوي سرائي جز اين؟
چند نشيني تو؟ که رفتند پاک
همره و يارانت، هلا برنشين
چند کني صحبت دنيا طلب؟
صحبت ياري به ازين کن گزين
مهر چنين خيره چه داري برانک
بر تو همي دارد همواره کين؟
بچه خاکي و نبيره ي فلک
مادر زيرين و پدرت از برين
چونکه زميني نشود بر فلک
چند بود آن فلکي بر زمين؟
نيک نگه کن که حکيم عليم
چونت ببسته است به بندي متين!
چند در اين بند به گشي چنين
دامن دنيا بکشي واستين؟
سوي تو جان ماهي و تنت آبگير
صورت بسته است همانا چنين
ترسان گشتي که چنيني به زار
گرت برآرند از اين پارگين
جهل نموده است تو را اين خيال
جز که چنين گفت يکي پيش بين؟
گفت که «تو زنده تر آنگه شوي
که ت برهانند از اين تيره طين »
بلکه به زنداني چونان که گفت
مه ز رسولان خداي اجمعين
اين فلک زود رو، اي مردمان،
صعب حصاري است بلند و حصين
بر دل و بر وهم جهان چرخ را
زندان کرده است جهان آفرين
تا نشناسد که برون زين فلک
چيست به انديشه کس آفرين
وهم گران را که برون است ازين
راست بديدي و به عين اليقين
خلق بدان عالم منکر شدي
سست شدي بر دلشان بند حين
جز به چنين صنع نيامد درست
وعده بستان پر از حور عين
تا نبري ظن که مگر منکر است
نعمت آن عالم را بو معين
نيست درين هيچ خلاقي که نيست
جز که بر اين گونه جهان مهين
نيست چنين مرده که اين عالم است
وصف چنين کردش روح الامين
جاي خور و خواب تو اين است و بس
آن نه چنين است مکان و مکين
آرزوي خويش ببايد درو
هر کسي از خلق مهين و کهين
گر تو درو گرسنه و تشنه اي
مرغ مسمن خور و ماء معين
من نه همي طاعت ازان دارمش
تا مي و شيرم دهد و انگبين
رنجگي تشنه نخواهم نه آب
بي سفرم نيست به کار اسپ و زين
کار ستور است خور و خفت و خيز
شو تو بخور، چون کني ابرو بچين؟
نيستي آگاه تو هيچ از بهشت
خور چه کني گر نه خري راستين؟
نيستي آگاه به حق خداي
بيهده داني که نخوردم يمين
بر نشوي تو به جهان برين
تات همي ديو بود هم نشين
گر همي اندر دين رغبت کني
دور کند داس جهان پوستين
روي به دريا نه اگر گوهر است
آرزوي جانت و در ثمين
گر در دانش به تو بربسته گشت
من بگشايم ز در آن زوپرين
تا نشناسي تو لطيف از کثيف
مانده اي اندر قفس آهنين
کي رسد اين علم به ياران ديو؟
خيره برآتش ندمد ياسمين
هيچ شنيدي که چه گفتت رسول
بار خداي و شرف المرسلين؟
گفت «ببايد جستن علم را
گر نبود جايگهش جز به چين »
خانه اسرار خداي است امام
روح امين است مرو را قرين
تا تو نگيري رسن عهد او
دست نشويد ز تو ديو لعين
علم کجا باشد جز نزد او؟
شير کجا باشد جز در عرين؟
هر که سوي حضرت او کرد روي
زهره بتابدش و سهيل از جبين
از رهي و حجت او خوان برو
هر سحر، اي باد، هزار آفرين