شماره ١٨٩

تا کي کني گله که نه خوب است کار من
وز تير ماه تيره تر آمد بهار من؟
چون بنگري که شست بدادي به طمع شش
نوحه کني که واي گل و واي خار من
چون من ز بهر مال دهم روزگار خويش
آيد به مال باز به من روزگار من؟
هرگز نيامد و بنيايد گذشته باز
بر قول من گوا بس پيرار و پار من
در من نگر که منت بسم روشن آينه
يکسر نگار خويش ببين و در نگار من
غره مشو به عارض عنبر نبات خويش
واندر نگر به عارض کافور بار من
مويم چنين سپيد ز گرد سپاه شد
کامد سپاه دهر سوي کارزار من
جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد
يابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟
اندر حصار من نرسد دست روزگار
چشم زمانه خيره شد اندر غبار من
کردم کناره از طرب و بي نصيب ماند
اين صد هزار ساله عروس از کنار من
آن غمگسار دينه مرا غم فزاي گشت
وان غم فزاي هست کنون غمگسار من
آزاد شد ز بار همه خلق گردنم
امروز چون ز خلق بيفتاد بار من
دانا مرا بجست و من او را بخواستم
من خوستار او شدم او خواستار من
راز آشکاره کرد و دل من شکار کرد
تا آشکاره اهل خرد شد شکار من
سوي قوي نهان من از چشم دل نگر
غره مشو به پشت ضعيف و نزار من
گر زي فلک برآرد سر نار خاطرم
خورشيد نور خويش بسوزد به نار من
تيره است زهره پيش ضمير منير من
خوار است تير زي قلم تيره خوار من
از من نثار شکر و جواب مفصل است
آن را که او سؤال طرازد نثار من
چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد
سقراط دست بر گره استوار من؟
وان بندها که بست فلاطون پيش بين
خوهل است و سست پيش کهين پيشکار من
اين پايگه مرا زين بهين خلايق است
اين پايگه نداشت کس اندر تبار من
بر چرخ ماه رفتم از اين چاه ژرف زشت
هرگز کسي نديد عجب تر ز کار من
خرما بني بديدم شاخش در آسمان
بر وي نثار کرده خرد کردگار من
با بيم و نااميد به سختي زي او شدم
زو بختيار گشتم و شد بخت يار من
گفتم به راه جهل همي توشه بايدم
گفتا تو را بس است يکي شاخسار من
جنبيد نرم نرم و بباريد بر دلم
باري کزو رميده نشد کاروبار من
بي بر چنار بودم خرما بني شدم
خرماست بار بنده کنون بر چنار من
تا بار آن درخت مبارک بخورده ام
گشته است با قرار دل بي قرار من
گر تخم و بار من نبريدي، به رغم ديو
خرمابنان شده ستي يکسر ديار من
فرزند ديو را رطبم زهرمار گشت
من زهر مار او شدم او زهر مار من
وين طرفه تر که روز و شبان مي طلب کنم
من زندگي ايشان و ايشان دمار من
اي مردمي به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو يوغ من است و سپار من
من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره اي
دره کجا بس آيد با ذوالفقار من؟
زي ذوالفقارم آمد سيصد هزار تو
زي دره نامده است يکي از هزار من
عفريت دوستدار تو و دستيار توست
جبريل دستيار من و دوستدار من
تو اسپ بي فسار و فسار است عهد تو
قيمت فزايدت چو ببيني فسار من
بي زيب و زينت است هران گوش و گردني
کو نيست زير طوق من و گوشوار من
عهد و بيان بس است تو را طوق و گوشوار
اين هر دو يافتي چو شدي گوش دار من
آبي است نزد من که خمار تو بشکند
پيش آرمت چو گوئي «بشکن خمار من »
شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر
دين دان نه شعر فخر من و هم شعار من
اي آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشيارم شخص نزار من
چون من دوازده است تو را اسپ و بارگير
ليکن زخلق نيست جز از تو سوار من