شماره ١٨٤

دير بماندم در اين سراي کهن من
تا کهنم کرد صحبت دي و بهمن
خسته ازانم که شست سال فزون است
تا به شبانروزها همي بروم من
اي به شبان خفته ظن مبر که بياسود
گر تو بياسودي اين زمانه ز گشتن
خويشتن خويش را رونده گمان بر
هيچ نشسته نه نيز خفته مبر ظن
گشتن چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشنده است روز و شب سوي گشتن
اي بخرد، با جهان مکن ستد و داد
کو بستاند ز تو کلند به سوزن
جستم من صحبتش وليکن از اين کار
سود نديدم ازانکه سوده شدم تن
گر تو نخواهي که زيرپاي بسايدت
دست نبايدت با زمانه پسودن
نو شده اي،نو شده کهن شود آخر
گرچه به جان کوه قارني به تن آهن
گرت جهان دوست است دشمن خويشي
دشمن تو دوست است دوست تو دشمن
گر بتواني ز دوستي جهان رست
بنگر کز خويشتن تواني رستن ؟
واي بر آن کو زخويشتن نه برآيد
سوخته بادش به هردو عالم خرمن
دوستي اين جهان نهنبن دلهاست
از دل خود بفگن اين سپاه نهنبن
مسکن تو عالمي است روشن وباقي
نيست تو را عالم فرودين مسکن
شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب
با دل روشن به سوي عالم روشن
چون به دل اندر چراغ خواهي افروخت
علم و عمل بايدت فتيله و روغن
در ره عقبي به پاي رفت نبايد
بلکه به جان و به عقل بايد رفتن
خفته مرو نيز بيش ازين و چو مردان
دامن با آستينت برکش و برزن
توشه تو علم و طاعت است در اين راه
سفره دل را بدين دو توشه بياگن
آن خوري آنجا که با تو باشد از ايدر
جاي ستم نيست آن و گر بزي و فن
گر نتواني چو گاو خورد خس و خار
تخم خس و خار در زمين مپراگن
بار گران بينمت، به توبه و طاعت
بار بيفگن، امل دراز ميفگن
کرده است ايزد زليفنت به قران در
عذر بيفتاد از آنکه کرد زليفن
جمله رفيقانت رفته اند و تو نادان
پست نشسته ستي و کنار پر ارزن
گوئي بهمان زمن مهست و نمرده است
آب همي کوبي اي رفيق به هاون
تا تو بدين برزني نگاه کن، اي پير
چند جوانان برون شدند ز برزن
گر به قياس من و تو بودي، مطرب
زنده بماندي به گيتي از پس مؤذن
راست نيايد قياس خلق در اين باب
زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن
علم اجلها به هيچ خلق نداده است
ايزد داناي دادگستر ذوالمن
خلق همه يسکره نهال خداي اند
هيچ نه برکن تو زين نهال و نه بشکن
دست خداوند باغ و خلق دراز است
بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن
خون بناحق نهال کندن اوي است
دل ز نهال خداي کندن برکن
گر نپسندي هم که خونت بريزند
خون دگر کس چرا کني تو به گردن؟
گرت تب آيد يکي ز بيم حرارت
جستن گيري گلاب و شکر و چندن
وانگه ننديشي ايچ گاه معاصي
زاتش دوزخ که نيستش در و روزن
شد گل رويت چو کاه و تو به حريصي
راست همي کن نگار خانه و گلشن
راست چگونه شودت کار، چو گردون
راست نهاده است بر تو سنگ فلاخن
دام به راهت پرست، شو تو چو آهو
زان سو و زين سو گيا همي خور و مي دن
روي مکن سوي مزگت ايچ و همي رو
روزي ده ره دنان دنان به سوي دن
دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه
جز که تو را اين مثل نشايد گفتن
کو نبود آنکه دن پرستد هرگز
دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟
گلشن عقل است مغز تو مکن، اي پور،
گلشن او را به دود خمر چو گلخن
معدن علم است دل چرا بنشاندي
جور و جفا را در اين مبارک معدن؟
چون نبود دلت نرم سود ندارد
با دل چون سنگ پيرهن خز ادکن
جهلت را دور کن زعقلت ازيراک
سور نباشد نکو به برزن شيون
بررس نيکو به شعر حکمت حجت
زانکه بلند و قوي است چون که قارن
خوب سخنهاش را به سوزن فکرت
بر دل و جان لطيف خويش بياژن