شماره ١٨٣

چرخ پنداري بخواهد شيفتن
زان همي پوشد لباس پر درن
شاخ را بنگر چو پشت دل شده
برگ را بنگر چو روي ممتحن
ابر آشفته برآمد وز دمن
بوستان پرگشت از اطلال و دمن
زير ميغ تيره قرص آفتاب
چون نشسته گرد بر زرين لگن
باد مهر مهرگان چون برفگند
چرخ را از ابر تيره پيرهن
آفتاب از اوج زي دريا شتافت
تا بشويد گرد و خاک از خويشتن
شاه رومي چون هزيمت شد ز ما
شاه زنگي کينه خواهد آختن
زين قبل مي کرد بايد هر شبي
دختران آسمان را انجمن
دوش نامد چشمم از فکرت فراز
تا چه مي خواهد ز من جافي زمن
شب سياه و چرخ تيره من چو مور
گرد گردان اندر اين پر قير دن
چون زشب نيمي بشد گفتم مگر
باز شد مر دهر داهي را دهن
زهر تابنده ز چرخ تيره جرم
همچو خالي از يقين بر روي ظن
نور راه کهکشان تابان درو
چون به سوده لاجورد اندر لبن
وان ثريا چون ز دست جبرئيل
مانده نوري بر قفاي اهرمن
جيش چرخ از نور پوشيده سلاح
فوج خاک از قير پوشيده کفن
اي سپاهي کز سر خاور بود
هر شبي تا باخترتان تاختن
از نهيب تيرتان هر شب زمين
ز ابر تيره پيش روي آرد مجن
لرز لرزنده غضنفر در عرين
ترس ترسنده عقاب اندر و کن
از چه مي ترسد به شب هر جانور؟
از بد اين دهر پر مکر و محن
اي به غفلت خفته زير دام دهر
ايمني چون يافتي زين مفتنن؟
دام و دد را دام مي سازي و باز
دام توست اين گنبد بسيار فن
روز و شب را دهر حبلي ساخته است
کشت خواهدمان بدين پيسه رسن
خويشتن دار، اي جوان، از پير دهر
تات نفريبد به غدر اين پيرزن
من نديدم گنده پيري همچنين
مرگ ريس و شر باف و مکر تن
نيستش کار، اي برادر، روز و شب
جز که خالي کردن از شويان وطن
گر نداني کوچه خواهد با تو کرد
نيک بنگر تا چه کرد از بد به من
بر سرم يک دسته مرزنگوش بود
کرد مرزنگوش را سحرش سمن
مر مرا بفريفت از آغاز کار
تا شدم بريان به مهرش جان و تن
تن بدو دادم چنين تا گوشتم
خورد و اکنون مي بسوزد باب زن
دل بگردان زو و گرد او مگرد
سربکش زين بدنشان و دل بکن
آفتاب آز اگر رنجه کندت
از نميدي چترکي بر سر فگن
لشکر آز و نياز و حرص را
خواردار و بشکر و بر هم شکن
خلق يکسر بت پرستان گشته اند
جانهاشان چون شمن شد، بت بدن
بت برست از بت پرست و تو همي
رست نتواني از اين ملعون و ثن
بت نشسته در ميان پيرهنت
تو همي لعنت کني بر برهمن
خويشتن بشناس و بر خود باز کن
چشم دل وز سرت بيرون کن وسن
ور به دين اندر بخواهي داد داد
عهد بوالقاسم بگيز از بوالحسن