شماره ١٨٠

حکمتي بشنو به فضل اي مستعين
پاک چون ماء معين از بومعين
چون بهشتت کي شود پر نور دل
تا درو نايد ز حکمت حور عين؟
دل به حورالعين حکمت کي رسد
تا نگردد خالي از ديو لعين؟
دل خزينه ي علم دين آمد، تو را
نيست برتر گوهري از علم دين
مکر ديوان و هوس ها را منه
در خزينه ي علم رب العالمين
جان تو بر عالم علوي رسد
چون کني مر علم را باجان عجين
دين و دنيا هر دوان مر راست راست
راستي را دار دين راستين
اسپ دنيا دست ندهد مر تو را
تا ز علم و راستي ننهيش زين
گرم و خشک و سرد و تر چون راست شد
راستيشان کرد شير و انگبين
راستي با علم چون همبر شدند
اين ازان پيدا نباشد آن ازين
دين چه باشد جز که عدل و راستي؟
چيز باشد جز که خاک و آب طين؟
علم را فرمودمان جستن رسول
جست بايدت ار نباشد جز به چين
«قيمت هر کس به قدر علم اوست »
همچنين گفته است اميرالمؤمنين
خوب گفتن پيشه کن با هر کسي
کاين برون آهنجد از دل بيخ کين
مر سخن را گندمين و چرب کن
گر نداري نان چرب و گندمين
خوب گفتار، اي پسر، بيرون برد
از ميان ابروي دشمنت چين
با عمل مر قول خود را راست دار
اين چنان بايد که باشد آن چنين
مر مرا شکر چرا وعده کني
گرت سنگ است، اي پسر، در آستين؟
مر مرا آن ده که بستاني همان
گاه چوني کور و گاهي دور بين؟
دادخواهي ور بخواهند از تو داد
پس به خاک اندر چه مالي پوستين؟
از قرين بد حذر بايدت کرد
کز قرين بد بيالايد قرين
زر نديده ستي که بي قيمت شود
چون بيندائيش بر چيزي مسين
گاه نيک و بد هگرز ايمن مباش
بر زمانه ي بي قرار ناامين
آسيائي زود گرد است اين و تيز
زو نه شايد بود شاد و نه حزين
جز که محدث نيست چيزي جز خداي
نه زمان و نه مکان و نه مکين
گر مسلماني به دين اندر برو
بر طريق و راه خير المرسلين
بر ره آن رو به دين کوت آفريد
خود براي خويش ديني مافرين
مافرين ديني به ناداني کزان
بر تنت نفرين کند جان آفرين
از محمد عيب اگر نامد تو را
چون کني هزمان امامي به گزين؟
خشم را طاعت مدار ايرا که خشم
زير دامن در بلا دارد دفين
بر پشيماني خوري از تخم خشم
خود مکار اين تخم و زو اين بر مچين
پارسائي را کم آزاري است جفت
شخص دين را اين شمال است آن يمين
گر نخواهي که ت بيازارد کسي
بر سر گنج کم آزاري نشين
خوي نيکو را حصار خويش گير
وز قناعت بر درش زن زوفرين
علم جوي و طاعت آور تا به جان
زين تن لاغر برون آئي سمين
نازنين جان را کن، اي نادان، به علم
تن چه باشد گر نباشد نازنين؟
چون از اينجا جان تو فربي رود
تن چه فربي چه نزار اندر زمين
خامشي به چون نداني گفت نيک
نانهاده به بخوان نان ارزنين
خود زبان از هردوان کوتاه کن
چون همي نفرين نداني ز افرين
حکمت از هر کس که گويد گوش دار
گر مثل طوغانش گويد يا تگين
ياسمين را خوش ببويد هر کسي
گرچه از سرگين برآيد ياسمين
پند خوب و شعر حجت را بدار
يادگار از بومعين اي مستعين