شماره ١٧٩

ز من معزول شد سلطان شيطان
ندارم نيز شيطان را به سلطان
سرم زيرش ندارم، مر مرا چه
اگر بر برد شيطان سر به سرطان؟
همي دانم که گر فربه شود سگ
نه خامم خورد شايد زو نه بريان
نگويد کس که ناکس جز به چاه است
اگرچه برشود ناکس به کيوان
به مهمانيش نايم زانکه ناکس
بخماند به منت پشت مهمان
گر او از در و مرجان گنج دارد
مرا در جان سخن درست و مرجان
ور او را کان و زر بي کران است
مرا نيکو سخن زر است و دل کان
وگر ايوانش و تخت از سيم و زر است
مرا از علم و دين تخت است و ايوان
به آب روي اگر بي نان بمانم
بسي زان به که خواهم نان ز نادان
به نانش چون من آب خويش بدهم
چو آبم شد من آنگه چو خورم نان؟
خطا گفته است زي من هر که گفته است
که «مردم بنده مال است و احسان »
که بنده ي دانش اند اين هر دو زيراک
ز بهر دانش آباد است گيهان
ز دنيا روي زي دين کردم ايراک
مرا بي دين جهان چه بود و زندان
برون کرده است از ايران ديو دين را
ز بي ديني چنين ويران شد ايران
مرا، پورا، ز دين ملکي است در دل
که آن هرگز نخواهد گشت ويران
جهان خواري نورد است اي خردمند
نگه کن تا پديد آيدت برهان
جهان، چون من دژم کردم برو روي،
سوي من کرد روي خويش خندان
به دل در صبر کشتم تا به من بر
چو بر ايوب زر باريد باران
طعام ذل و خواري خورد بايد
کسي را کز طمع رسته است دندان
به روي تيز شمشير طمع بر
ز خرسنديت بايد ساخت سوهان
رسن در گردن يوزان طمع کرد
طمع بسته است پاي باز پران
کسي را کز طمع جنبيد علت
نداند کردنش سقراط درمان
طمع پالان و بار منت آمد
تو ماندي زير بار و زشت پالان
اگر سهل است و آسان بر تو، بر من
کشيدن بار و پالان نيست آسان
من آن دارم طمع کاين دل طمع را
ندارد در دو عالم جز به يزدان
چو با من دل وفا کرد اين طمع را
گرفتم نيک بختي را گريبان
کنم نيکي چو نيکي کرد با من
خداوند جهان دادار سبحان
همي تا در تنم ارکان و جان است
به نيکي کوشد از من جان و ارکان
چرا خوانم چو فرقان کردم از بر
به جاي ختم قرآن مدح دهقان
چرا گويم، چو حق و صدق دانم،
گرم هوش است، خيره زور و بهتان؟
چو ره زي شهر دين آموختندم
نتابم راه سوي دشت عصيان
ز ديوان زرق و دستان شان نخرم
چو زد بر دست من دستش سليمان
در آساني و سود خود نجويم
زيان با فلان و رنج بهمان
بدان را از بدي ها باز دارم
وگرني خود بتابم راه ازيشان
نگويم زشت و بد را خوب و نيکوست
گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان
به نيکي کوشم و هرگز نباشم
بجز بر نيک ناکردن پشيمان
لواطت يا زنا کار ستور است
نگه بان تنم هم زين و هم زان
ندزدم چيز کس کان کار موش است
زيان کردن مسلمان را ز پنهان
يکي ميزان گزيدم بس شگفتي
کزان به نيست ميزاني به حران
نگويم آنچه نتوانم شنودن
سر اسلام حق اين است و ايمان
مسلمانم چنين بي رنج ازانم
چنان دانم چنين باشد مسلمان
تو اي غافل يکي بنگر در اين خلق
که مي ناخورده گشته ستند مستان
گر ايزد عدل فرموده است چون است
چو بيد از بار، خلق از عدل عريان؟
به دانا گر نکوتر بنگري نيست
به دستش بند بل پند است و دستان
زهي ابليس، کردي راست سوگند
بر اين گاوان و، برتو نيست تاوان
تو شاگردان بسي داري در اين دور
به قدر از خويشتن برتر فراوان
نهال شومي و تخم دروغت
نرويد جز که در خاک خراسان
تو را اين جاي ملعون غلتگاه است
بغلت آسان درو و گرد بفشان
زمن وز اهل دين ميدانت خالي است
بيفگن گوي و پس بگزار چوگان
به ده دينار طنبوري بخرند
به دانگي کي نخرد جمع فرقان
خراسان زال سامان چون تهي شد
همه ديگر شدش احوال و سامان
ز بس دنيا زبردستان بماندند
به زير دست قومي زيردستان
به صورت هاي نيکو مردمانند
به سيرت هاي بد گرگ بيابان
به يمگان من غريب و خوار و تنها
ازينم مانده بر زانو زنخدان
گريزان روزگار و من به طاعت
همي پيچم درو افتان و خيزان
به طاعت بست شايد روز و شب را
به طاعت بندمش ساران و پايان
به طاعت برد بايد اين جهان را
که گويد کاين جهان را برد نتوان؟
به فرمان هاي يزدان تا نکوشي
نيابد مر تو را گيتي به فرمان
به جسم از بهر نان و خان و مان کوش
به روح از بهر خلد و روح و ريحان
حديث کوشش سلمان شنودي
توي سلمان اگر کوشي تو چندان
بجاي آنچه من ديده ستم امروز
سليم است آنچه دي ديده است سلمان
به يمگان لاجرم در دين و دنيا
مکانت يافته ستم بيش از امکان
مرا گر قوم بي رحمان براندند
به جود و رحمت و اقبال و رحمان
به دنيا در نه درويشم نه چاکر
به دين اندر نه گمراهم نه حيران
خداوند زمان و قبله خلق
مرا پشت است و حصن از شر شيطان
به جود و عدل او کوتاه گشته است
به بد کرداري از من دست دوران
مرا حسان او خوانند ايراک
من از احسان او گشتم چو حسان
مرامرغي سيه سار است گل خوار
گهربار و سخن دان در قلم دان
مرا ديوان چو درج در از آن است
بخوان ديوان من بر جمع ديوان
که آيات قران و شعر حجت
دل ديوان بسنبد همچو پيکان
چو شعر من بخواني دوست و دشمن
تو را سجده کند خندان و گريان