شماره ١٧٧

سوار سخن را ضمير است ميدان
سوارش چه چيز است؟ جان سخن دان
خرد را عنان ساز و انديشه را زين
براسپ زبان اندر اين پهن ميدان
به ميدان خويش اندر اسپ سخن را
اگر خوب و چابک سواري بگردان
به ميدان تنگ اندرون اسپ کره
نگر تا نتازي به پيش سواران
سواران تازنده را نيک بنگر
در اين پهن ميدان ز تازي و دهقان
عرب بر ره شعر دارد سواري
پزشکي گزيدند مردان يونان
ره هندوان سوي نيرنگ و افسون
ره روميان زي حساب است و الحان
مسخر نگار است مر چينيان را
چو بغداديان را صناعات الوان
يکي باز جويد نهفته ز پيدا
يکي باز داند گران را ز ارزان
طلب کردن جاي و تدبير مسکن
طرازيدن آب و تقدير بنيان
در اين هر طريقي که بر تو شمردم
سواران جلدند و مردان فراوان
که دانست از اول، چه گوئي که ايدون
زمان را بپيمود شايد به پنگان؟
که دانست کز نور خورشيد گيرد
همي روشني ماه و برجيس و کيوان؟
که دانست کاندر هوا بي ستوني
ستاده است دريا و کوه و بيابان؟
که دانست چندين زمين را مساحت
صد و شصت چند اوست خورشيد تابان؟
که کرد اول آهنگري؟ چون نبوده است
از اول نه انبر نه خايسک و سندان
که دانست کاين تلخ و ناخوش هليله
حرارت براند ز ترکيب انسان؟
که فرمود از اول که درد شکم را
پرز بايد از چين و از روم والان؟
که بود آنکه او ساخت شنگرف رومي
ز گوگرد خشک و ز سيماب لرزان
که دانست کافزون شود روشنائي
به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان؟
که بود آنکه بر سيم فضل او نهاده است
مر اين زر کان را چنين گرد گيهان؟
که بود آنکه کمتر به گفتار او شد
عقيق يماني ز لعل بدخشان؟
اگر جانور کان عزيز است بر ما
که بسيار نفع است ما را ز حيوان
همي خويشتن را نبينيم نفعي
نه در سيم و زر و نه در در و مرجان
در اينها به چشم دلت ژرف بنگر
که اين را به چشم سرت ديد نتوان
به درمان چشم سر اندر بماندي
بکن چشم دل را يکي نيز درمان
ز چشم سرت گر نهان است چيزي
نماند ز چشم دل آن چيز پنهان
نهان نيست چيزي زچشم سر و دل
مگر کردگار جهان فرد و سبحان
خرد هديه اوست ما را که در ما
به فرمان او شد خرد جفت با جان
خرد گوهر است و دل و جانش کان است
بلي، مر خرد را دل و جان سزد کان
خرد کيمياي صلاح است و نعمت
خرد معدن خير و عدل است و احسان
به فرمان کسي را شود نيک بختي
به دو جهان که باشد خرد را به فرمان
نگه بان تن جان پاک است ليکن
دلت را خرد کرد بر جان نگهبان
به زندان دنيا درون است جانت
خرد خواهدش کرد بيرون ز زندان
خرد سوي هر کس رسولي نهفته
که در دل نشسته به فرمان يزدان
همي گويد اندر نهان هر کسي را
که چون آن چنين است و اين نيست چونان
از آغاز چون بود ترکيب عالم
چه چيز است بيرون از اين چرخ گردان؟
اگر گرد اين چرخ گردان تو گوئي
تهي جايگاهي است بي حد سامان
چه گوئي در آن جاي گردنده گردون
روان است يا ايستاده است ازين سان؟
خداي جهان آنکه نابوده داند
خداوند اين عالم آباد و ويران
چرا آفريد اين جهان را چو دانست
که کم بود خواهد ز کافر مسلمان؟
خرد کو رسول خداي است زي تو
چه خوانده است بر تو از اين باب؟ برخوان
از اين در به برهان سخن گوي با من
نخواهم که گوئي فلان گفت و بهمان
گر اين علمها را بدانند قومي
تو نيز اي پسر مردمي همچو ايشان
بياموز اگر چند دشوارت آيد
که دشوار از آموختن گردد آسان
بياموز از آن که ش بياموخت ايزد
سر از گرد غفلت به دانش بيفشان
بياموز تا همچو سلمان بباشي
که سلمان از آموختن گشت سلمان
ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن
به ميدان مردان برون ماي عريان
به ميدان حکمت بر اسپ فصاحت
مکن جز به تنزيل و تاويل جولان
مدد يابي از نفس کلي به حجت
چو جوئي به دل نصرت اهل ايمان
نبيني که پولاد را چون ببرد،
چو صنعت پذيرد ز حداد، سوهان؟
تو را نفس کلي، چو بشناسي او را،
نگه دارد از جهل و عصيان و نسيان
بر آن سان که رنگين گل و ياسمين را
نشانده است دهقانش بر طرف بستان
گل از نفس کل يافته است آن عنايت
که تو خوش منش گشته اي زان و شادان
زر و سيم و گوهر شد ارکان عالم
چو پيوسته شد نفس کلي به ارکان
اگر جان نبودي به سيم و زر اندر
به صد من درم کس ندادي يکي نان
وگر جان نبودي به سيم و زر اندر
بدو جان تو چون شادي شاد و خندان؟
به نرمي ظفر جوي بر خصم جاهل
که که را به نرمي کند پست باران
سخن چون حکيمان نکوگوي و کوته
که سحبان به کوته سخن گشت سحبان
نبيني که بدريد صد من زره را
بدان کوتهي يک درم سنگ پيکان؟
خرد را به ايمان و حکمت بپرور
که فرزند خود را چنين گفت لقمان
چو جانت قوي شد به ايمان و حکمت
بياموزي آنگه زبان هاي مرغان
بگويند با تو همان مور و مرغان
که گفتند ازين پيشتر با سليمان
در اين قبه گوهر نامرکب
ز بهر چه کرده است يزدانت مهمان؟
تو را بر دگر زندگان زميني
چه گوئي، ز بهر چه داده است سلطان؟
حکيما، ز بهر تو شد در طبايع
جواهر، نه از بهر ايشان، پريشان
ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر
سيه خاک در زير زنگاري ايوان
تو را بر جهاني جزين، اين عجايب
که پيداست اينجا، دليل است و برهان
جهاني است آن پاک و پرنور و راحت
تمام و مهيا و بي عيب و نقصان
اثرهاي آن عالم است اين کزوئي
در اين تنگ زندان تو شادان و خندان
اگر نيستي آن جهان، خاک تيره
شکر کي شدي هرگز و عنبر و بان؟
به اميد آن عالم است، اي برادر،
شب و روز بي خواب و با روزه رهبان
مکان نعيم است و جاي سلامت
چنين گفت يزدان، فروخوان ز فرقان
گر آن را نبيني همي، همچو عامه
سزاي فسار و نواري و پالان
نگر تات نفريبد اين ديو دنيا
حذردار از اين ديو، هان اي پسر هان
از اين ديو تعويذ کن خويشتن را
سخن هاي صاحب جزيره ي خراسان
چنين چند گردي در اين گوي گردان؟
کز اين گوي گردان شدت پشت چوگان
به چنگال و دندان جهان را گرفتي
وليکن شدت کند چنگال و دندان
کنون زانکه کردي و خوردي، به توبه
همي کن ستغفار و مي خور پشيمان
از اين چاه برشو به سولان دانش
به يک سو شو از جوي و از جر عصيان