شماره ١٧٤

اي ستمگر فلک اي خواهر آهرمن
چون نگوئي که چه افتاد تو را با من؟
نرم کرده ستيم و زرد چو زردآلو
قصد کردي که بخواهيم همي خوردن
اينکه شد زرد و کهن پيرهن جان است
پيرهن باشد جان را و خرد را تن
عاريت داشتم اين را از تو تا يک چند
پيش تو بفگنم اين داشته پيراهن
من ز حرب چو تو آهرمن کي ترسم
که مرا طاعت تيغ است و خرد جوشن
من دل از نعمت و عز تو چو بر کندم
تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن
زن جادوست جهان، من نخرم زرقش
زن بود آنکه مرو را بفريبد زن
زرق آن زن را با بيژن نشنودي
که چه آورد به آخر به سر بيژن؟
همچو بيژن به سيه چاه درون ماني
اي پسر، گر تو به دنيا بنهي گردن
چون همي بر ره بيژن روي اي نادان
پس چه گوئي که نبايست چنان کردن؟
صحبت اين زن بدگوهر بدخو را
گر بورزي تو نيرزي به يکي ارزن
صحبت او مخر و عمر مده، زيرا
جز که نادان نخرد کسي به تبر سوزن
طمع جانت کند گر چه بدو کابين
گنج قارون بدهي يا سپه قارن
مر مرا بر رس از اين زن، که مرا با او
شست يا بيش گذشته است دي و بهمن
خوي او اين است اي مرد، که دانا را
نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن
کودن و خوار و خسيس است جهان و خس
زان نسازد همه جز با خس و با کودن
خاصه امروز نبيني که همي ايدون
بر سر خلق خدائي کند آهرمن؟
به خراسان در تا فرش بگسترده است
گرد کرده است ازو عهد و وفا دامن
خلق را چرخ فرو بيخت، نمي بيني
خس مانده است همه بر سر پرويزن؟
زين خسان خير چه جوئي چو همي داني
که به ترب اندر هرگز نبود روغن
خويشتن دار چو احوال همي بيني
خيره بي رشته و هنجار مکش هنجن
اين خسان باد عذابند، چو نادانان
باد ايشان مخر و باد مکن خرمن
چون طمع داري افروختن آتش
به شب اندر زان پر وانگک روشن
دل بخيره چه کني تنگ چو آگاهي
که جهان سايه ابر است و شب آبستن؟
اين جهان معدن رنج و غم و تاريکي است
نور و شادي و بهي نيست در اين معدن
معدن نور بر اين گنبد پيروزه است
که چو باغي است پر از لاله و پر سوسن
گر به شب بنگري اندر فلک و عالم
بر سرت گلشن بيني و تو در گلخن
تو مر اين گلخن بي رونق تاري را
جز که از جهل نينگاشته اي گلشن
مسکن شخص توست اين فلک اي مسکين
جانت را بهتر ازين هست يکي مسکن
اندر اين جاي سپنجي چه نهادي دل؟
آب کوبي همي، اي بيهده، در هاون
که ت بگفته است که انديشه مدار از جان
هرچه يابي همه بر تنت همي برتن؟
دشمن توست تن بد کنش اي غافل
به شب و روز مباش ايمن از اين دشمن
همه شادي و طرب جويد و مهماني
که بيارندش از اين برزن و زان برزن
گويد « از عمر وز شادي چه بود خوشتر؟
مکن انديشه ز فردا، بخور و بشکن »
ليکن اين نيست روا گر تو همي خواهي
اي تن کاهل بي حاصل هيکل افگن
چه کني دنيا بي دين و خرد زيرا
خوش نباشد نان بي زيره و آويشن
مرد بي دين چو خر است، ار تو نه اي مردم
چو خران بي دين شو، روز و شبان مي دن
خري آموختت آن کس که بفرمودت
که «هميشه شکم و معده همي آگن »
نيک بنديش که از بهر چه آوردت
آنکه ت آورد در اين گنبد بي روزن
چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
بر مکافاتش دامن به کمر در زن
آن کن از طاعت و نيکي که نداري شرم
چون ببينيش در آن معدن پاداشن
پيش ازان که ت بشود شخص پراگنده
تخم و بيخ بد و به برکن و بپراگن
بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصيان
سوي تو نامد و نگذشت به پيرامن
از بد کرده پشيمان شو و طاعت کن
خيره بر عمر گذشته چه کني شيون؟
سخن حجت بشنو که همي بافد
نرم و با قيمت و نيکو چو خز ادکن
سخن حکمتي و خوب چنين بايد
صعب و بايسته و در بافته چون آهن