شماره ١٧١

شايد که حال و کار دگر سان کنم
هرچ آن به است قصد سوي آن کنم
عالم به ماه نيسان خرم شده است
من خاطر از تفکر نيسان کنم
در باغ و راغ دفتر ديوان خويش
از نثر و نظم سنبل و ريحان کنم
ميوه و گل از معاني سازم همه
وز لفظ هاي خوب درختان کنم
چون ابر روي صحرا بستان کند
من نيز روي دفتر بستان کنم
در مجلس مناظره بر عاقلان
از نکته هاي خوب گل افشان کنم
گر بر گليش گرد خطا بگذرد
آنجا ز شرح روشن باران کنم
قصري کنم قصيده خود را، درو
از بيتهاش گلشن و ايوان کنم
جائي درو چو منظره عالي کنم
جائي فراخ و پهن چو ميدان کنم
بر درگهش ز نادره بحر عروض
يکي امين دانا دربان کنم
مفعول فاعلات مفاعيل فع
بنياد اين مبارک بنيان کنم
وانگه مر اهل فضل اقاليم را
در قصر خويش يکسره مهمان کنم
تا اندرو نيايد نادان، که من
خانه همي نه از در نادان کنم
خواني نهم که مرد خردمند را
از خوردنيش عاجز و حيران کنم
اندر تن سخن به مثال خرد
معني خوب و نادره را جان کنم
گر تو نديده اي ز سخن مردمي
من بر سخنت صورت انسان کنم
او را ز وصف خوب و حکايات خوش
زلف خميده و لب خندان کنم
معنيش روي خوب کنم وانگهي
اندر نقاب لفظش پنهان کنم
چون روي خويش زي سخن آرم، به قهر
پشتش به پيش خويش چو چوگان کنم
ور خاطرم به جائي کندي کند
او را به دست فکرت سوهان کنم
جان را چو زنگ جهل پديد آورد
چون آينه ز خواندن فرقان کنم
دشوار اين زمانه بد فعل را
آسان به زهد و طاعت يزدان کنم
دست از طمع بشويم پاک آنگهي
از خفته دست بر سر کيوان کنم
گر در لباس جهل دلم خفته بود
اکنون از آن لباسش عريان کنم
وين جسم بي فلاحت آسوده را
خيزم به تيغ طاعت قربان کنم
ور عيب من ز خويشتن آمد همه
از خويشتن به پيش که افغان کنم؟
خيزم به فصل و رحمت يزدان حق
دشوار دهر بر دلم آسان کنم
اندر ميان نيک و بد خويشتن
ماننده زبانه ميزان کنم
هر ساعتي به خير درون پاره اي
بفزايم و ز شرش نقصان کنم
تا غل و طوق و بند که بر من نهاد
در دست و پاي و گردن شيطان کنم
گر ديو از آنچه کرد پشيمان نشد
من نفس را ز کرده پشيمان کنم
گر نيست طاقتم که تن خويش را
بر کاروان ديو سليمان کنم
آن ديو را که در تن و جان من است
باري به تيغ عقل مسلمان کنم
از قول و فعل زين و لگامش نهم
افسار او ز حکمت لقمان کنم
گر تو نشاط درگه جيلان کني
من قصد سوي درگه رحمان کنم
سوي دليل حق بنهم روي خويش
تا خويشتن به سيرت سلمان کنم
زي اهل بيت احمد مرسل شوم
تن را رهي و بنده ايشان کنم
تا نام خويش را به جلال امام
بر نامه معالي عنوان کنم
زان آفتاب علم و دل خويش را
روشن به سان ماه به سرطان کنم
وز برکت مبارک درياي او
دل را چو درج گوهر و مرجان کنم
اي آنکه گوئيم به نصيحت همي
ک «اين پيرهن بيفگن و فرمان کنم
تا سخت زود من چو فلان مر تو را
در مجلس امير خراسان کنم »
اندر سرت بخار جهالت قوي است
من درد جهل را به چه درمان کنم؟
کي ريزم آب روي چو تو بي خرد
بر طمع آنکه توبره پر نان کنم؟
ترکان رهي و بنده من بوده اند
من تن چگونه بنده ترکان کنم؟
اي بد نصيحت که تو کردي مرا
تا چون فلان خسيس و چو بهمان کنم
گيتيت گربه اي است که بچه خورد
من گرد او ز بهر چه دوران کنم
از من خسيس تر که بود در جهان
گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟
دين و کمال و علم کجا افگنم
تا خويشتن چو غول بيابان کنم؟
از فضل تا چو غول بمانم تهي
پس من چگونه خدمت ديوان کنم؟
اين فخر بس مرا که به هر دو زبان
حکمت همي مرتب و ديوان کنم
جان را ز بهر مدحت آل رسول
گه رودکي و گاهي حسان کنم
دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن
برتر ز چين و روم و سپاهان کنم
واندر کتاب بر سخن منطقي
چون آفتاب روشن برهان کنم
بر مشکلات عقلي محسوس را
بگمارم و شبان و نگهبان کنم
زادالمسافر است يکي گنج من
نثر آنچنان و نظم از اين سان کنم
زندان مؤمن است جهان، من چنين
زيرا همي قرار به يمگان کنم
تا روز حشر آتش سوزنده را
بر شيعت معاويه زندان کنم