اي دل و هوش و خرد داده به شيطان رجيم
روي بر تافته از رحمت رحمان رحيم
دل چون بحر تو در معصيت و نرم چو موم
سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو ميم
نتواني که کني بر سخن حق تو مقام
زانکه فتنه شده اي بر غزل و هزل مقيم
به خرد بايد و دانش که شود مرد تمام
تو به حيلت چه بري نسبت خود سوي تميم؟
نه ز حکمت بلک از کاهلي تسبيح و نماز
همه گفتار و حديثت ز حديث است و قديم
حکمت آموز و هنر جوي، نه تعطيل، که مرد
نه به ناميست تهي بلکه به معني است حکيم
سوي فرزند کسي شو که به فرمان خداي
مادر وحي و رسالت بدو گشت عقيم
حکمت از حضرت فرزند نبي بايد جست
پاک و پاکيزه ز تعطيل و ز تشبيه چو سيم
ور همي ايمني ات آرزوآيد ز عذاب
همچو من هيچ مدار از قبل دنيا بيم
تا هم امروز ببيني به عيان حور و بهشت
همچنان نيز ببيني به عيان نار و جحيم
وگرت بست به بندي قوي اين ديو بزرگ
خامش و، طبل مزن بيهده در زير گليم
«زر و بز هر دو نباشد»، مثل عام است اين
يک رهت سوي جحيم است و دگر سوي نعيم
دين و دنيا نه گزاف است، نيابد ز خداي
جز که فرزند براهيم کس اين ملک عظيم
بگزين زين دو يکي را و مکن قصه دراز
نتوانست کسي کرد دل خود به دو نيم
جز که در طاعت و در علم نبوده است نجات
رستن از بند خداوند نه کاري است سليم
نشود رسته هر آن کس که ربوده است دلش
زلف چون نون و قد چون الف و جعد چون جيم
جز ندامت به قيامت نبود رهبر تو
تات ميخواره رفيق است و رباخواره نديم
چون به گوش آيدت از بربطي آن راهک نو
روي پژمرده ت چو گل شود و طبع کريم
باز پرچين شودت روي و بخندي به فسوس
چون بخوانم ز قران قصه اصحاب رقيم
اي ستمگار و بخيره زده بر پاي تبر
آنگه آگاه شوي چون بخوري درد ستيم
سپس ديو به بي راه چنين چند روي؟
جز که بي راه نداني نرود ديو رجيم؟
جز که بيمار و به تن رنجه نباشي چو همي
رهبر از گمره جوئي و پزشکي ز سقيم
چه بکار است چو عريان است از دانش جانت؟
تن مردار نپوشند به ديباي طميم
جز که تو زنده به مرده ز جهان کس نفروخت
مار افعي بخريدي بدل ماهي شيم
وقت آن است که از خواب جهالت سر خويش
برکني تا به سرت بر وزد از علم نسيم
که همي دهر بيوباردمان خرد و بزرگ
و آهن تافته از گوشت نداند چو ظليم
چون نينديشي از آن روز که دستت نگرد
نه رفيق و نه نديم و نه صديق و نه حميم؟
خويشتن را ز توانائي خود بهره بده
گر بداني که پذيرنده حکيم است و عليم
به سخاوت سمري از بس که وقف رباط
به فسوسي بدهي غله گرمابه و تيم
وگر از بهر ضعيفي دو درم بايد داد
ندهي تا نشود حاضر مفتي و زعيم
جز بدان وقت که بستاني ازو مال به غصب
نتواني که ببيني به مثل روي يتيم
گر به صورت بشري پيشه مکن سيرت گرگ
نام محمود نه خوب آيد با فعل ذميم
ديو دنياي جفا پيشه تو را سخره گرفت
چو بهايم چه دوي از پس اين ديو بهيم؟
حرم آل رسول است تو را جاي که هيچ
ديو را راه نبوده است در اين شهره حريم
سخن حجت بر وجه ملامت مشنو
تا نماني به قيامت خزي و خوار و مليم