شماره ١٦٦

من دگرم يا دگر شده است جهانم
هست جهانم همان و من نه همانم
تاش همي جستم او به طبع همي جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم
پس نه همانم من و جهان نه همان است
زانکه جهان چون من است من چو جهانم
عالم کان بود و منش زر و کنون من
زر سخن را به نفس ناطقه کانم
اي عجبي خلق را چه بود که ايدون
سخت بترسند مي ز نام و نشانم؟
آب کسي ريخته نشد زپي من
نان به ستم من همي ز کس نستانم
هيچ جوان را به قهر پير نکردم
پس به چه دشمن شدند پير و جوانم؟
خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد
بد به چه گويد همي خليفت و خانم؟
گر طمعي نيستم به خون و به مردار
چونکه چنين دشمنان شدند سگانم؟
گرت نخوانم مديح، تو که اميري
نيز به مهمان و خان خويش مخوانم
گر تو بخواني مرا، امير ندانمت
ورت بخوانم مديح، مرد مدانم
نامه آزادي آمده است سوي من
پنهان در دل زخالق دل و جانم
بند ز من برگرفته آمد، ازين است
کايچ نجبند همي به پيش ميانم
تا به من اين منت از خداي نپيوست
بنده همي داشتي فلان و فلانم
رنج و عناي جهان کشيدم و اکنون
نيز نتابد سوي عناش عنانم
تو که ندانيش هم برو سپس او
من که بدانستمش چگونه ندانم؟
سفله نگردد مطيع تاش نراني
سفله جهان را ازين هميشه برانم
سفله جهان را به سفلگان بسپردم
کو به سرايش چنانکه زو به فغانم
اي طلبيده جهان مرا مطلب هيچ
گم شده انگار از ميان و کرانم
تو به شتاب از پس زمانه دواني
من به ستور از در زمانه رمانم
نه چو من از غم به دم تو باد خزاني
نه چو تو من مدح گوي حسن خزانم
وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر
خشک کند باد او ز بيم دهانم
روز ندامت ز بد بس است نديمم
شب به عبادت قرين بس است قرانم
اي همه ساله دنان بگرد دنان در
من نه بگرد دنانم و نه دنانم
من که زخون حسين پرغم و دردم
شاد چگونه کنند خون رزانم؟
از تو بدين کارها بماندم شايد
گرچه نشايد همي که از تو بمانم
من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال
دست و زبانت، نکرد دست و زبانم
نفس لطيفم رها شده است اگر چند
زير زمان است اين کثيف و گرانم
سوي حکيمان فريشته است روانم
ورچه به چشم تو مردم است عيانم
هيکل من دان علم فريشتگان را
ورچه به يمگان ز شر ديو نهانم
ملک سليمان اگر ببرد يکي ديو
با سپهي ديو، من چه کرد توانم؟
بر رمه علم خوار در شب دنيي
از قبل موسي زمانه شبانم
هيچ شبان بي عصا و کاسه نباشد
کاسه من دفتر و عصاست لسانم
نان شريعت خوري چو پيش من آئي
نرم بياغشته زير شير بيانم
اي بسوي خويش کرده صورت من زشت
من نه چنانم که مي برند گمانم
آينه ام من، اگر تو زشتي زشتم
ور تو نکوئي نکوست صورت و سانم
علم بياموز تام عالم يابي
تيغ گهردار شو که منت فسانم
در سخنم تخم مردمي بسرشته است
دست خداي جهان امام زمانم
زير درخت من آي اگرت مراد است
که ت زبر شاخ مردمي بنشانم
کشت خرد را به باغ دين حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم
ور بنشيند برو غبار شياطين
گرد به پندي چو در ازو بفشانم
ديو هگرز آب روي من نبرد زانک
روي بدو دارد آب داده سنانم
تير مرا جز سخن نباشد پيکان
تير قلم را بنان بس است کمانم
گر عدوي من به مشرق است ز مغرب
تير خود آسان بدو روان برسانم