شماره ١٦٤

گر تو اي چرخ گردان مادرم
چون نه اي تو ديگر و من ديگرم؟
اي خردمندان، که باشد در جهان
با چنين بد مهر مادر داورم؟
چونکه من پيرم جهان تازه جوان
گر نه زين مادر بسي من مهترم؟
مشکلي پيش آمده ستم بس عجب
ره نمي داند بدو در خاطرم
يا همي برمن زمانه بگذرد
يا همي من بر زمانه بگذرم
گرگ مردم خوار گشته است اين جهان
بنگر اينک گر نداري باورم
چون جهان مي خورد خواهد مرمرا
من غم او بيهده تا کي خورم؟
اي برادر، گر ببيني مر مرا
باورت نايد که من آن ناصرم
چون دگرگون شد همه احوال من
گر نشد ديگر به گوهر عنصرم؟
حسن و بوي و رنگ بود اعراض من
پاک بفگند اين عرضها جوهرم
شير غران بودم اکنون روبهم
سرو بستان بودم اکنون چنبرم
لاله اي بودم به بستان خوب رنگ
تازه، و اکنون چون بر نيلوفرم
آن سيه مغفر که بر سر داشتم
دست شستم سال بربود از سرم
گر شدم غره به دنيا لاجرم
هر جفائي را که ديدم درخورم
گر تو را دنيا همي خواند به زرق
من دروغ و زرق او را منکرم
آن کند با تو که با من کرد راست
پيش من بنشين و نيکو بنگرم
فعل هاي او زمن بر خوان که من
مر تو را زين چرخ جافي محضرم
اي مسلمانان، به دنيا مگرويد
من شما را زو گواه حاضرم
با شما گر عهد بست ابليس ازو
گر وفا يابيد ازو من کافرم
اين جهان بود، اي پسر، عمري دراز
هر سوئي يار و رفيق بهترم
رفته ام با او به تاريکي بسي
تا تو گفتي ديگري اسکندرم
زيرپاي خويش بسپرد او مرا
من ره او نيز هرگز نسپرم
گر جهان با من کنون خنجر کشد
علم توحيد است با وي خنجرم
نيز از اين عالم نباشم برحذر
زانکه من مولاي آل حيدرم
افسر عالم امام روزگار
کز جلالش بر فلک سود افسرم
فر او پر نور کرد اشعار من
گرت بايد بنگر اينک دفترم
اي خردمندي که نامم بشنوي
زين خران گر هوشياري مشمرم
وز محال عام نادان همچو روز
پاک دان هم بستر و هم چادرم
هيچ با بوبکر و با عمر لجاج
نيست امروز و نه روز محشرم
کار عامه است اين چنين ترفندها
نازموده خيره خيره مشکرم
آن همي گويد که سلمان بود امام
وين همي گويد که من با عمرم
اينت گويد مذهب نعمان به است
وانت گويد شافعي را چاکرم
گر بخرم هيچ کس را بر گزاف
همچو ايشان لامحاله من خرم
مر مرا بر راه پيغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم
چند پرسي «بر طريق کيستي؟»
بر طريق و ملت پيغمبرم
چون سوي معروف معروفم چه باک
گر سوي جهال زشت و منکرم!
گر به حجت پيشم آيد آفتاب
بي گمان گردي کزو روشن ترم
ظاهري را حجت ظاهر دهم
پيش دانا حجت عقلي برم
پيش دانا به آستين دست دين
روي حق از گرد باطل بسترم
نيست برمن پادشاهي آز را
مير خويشم، نيست مثلي همبرم
گر تو را گردن نهم از بهر مال
پس خطا کرده است بر من مادرم
اي برادر، کوه دارم در جگر
چون شوي غره به شخص لاغرم
برتر از گردون گردانم به قدر
گرچه يک چندي بدين شخص اندرم
شخص جان من به سان منظري است
تا از اين منظر به گردون بر پرم
مر مرا زين منظر خوب، اي پسر
رفته گير و مانده اينجا منظرم
منبر جان است شخصم گوش دار
پند گير اکنون که من بر منبرم