شماره ١٦١

از من برميد غمگسارم
چون ديد ضعيف و خنگ سارم
گرد در من همي نيارد
گشتن نه رفيقم و نه يارم
زين عارض همچو پر شاهين
شايد که حذر کند شکارم
نشناخت مرا رفيق پارين
زيرا که چنين نديد پارم
چون چنبر چفته ديد ازيرا
اين قد چو سرو جويبارم
وز طلعت من زمان به زر آب
شسته همه صورت و نگارم
گر گويمش اين همان نگار است
ترسم که ندارد استوارم
با جور زمانه هيچ حيلت
جز صبر ندارم و، ندارم
زين ديو چو جاهلان نترسم
زيرا که نيايد او به کارم
يزدانش نداد هيچ دستي
جز بر تن و پيکر نزارم
کرد آنچه توانش بود و طاقت
با اين تن پير پر عوارم
کافور سپيد گشت ناگه
اين عنبر تر بر اين عذارم
اين تن صدف است و من بدو در
ماننده در شاهوارم
چون در تمام گردم، آنگه
اين تيره صدف بدو سپارم
جز علم و عمل همي نورزم
تا بسته در اين حصين حصارم
تيمار ندارم از زمانه
آسانش همي فرو گذارم
تا روي به سوي من نيارد
من روي به سوي او نيارم
در دست امير و شاه ندهم
بر آرزوي مهي مهارم
زين پاک شده است و بي خيانت
هم دامن و دست و هم ازارم
هرگز نشوم به کام دشمن
تا بر تن خويش کامگارم
نه منت هيچ ناسزائي
ماليده کند به زير بارم
بر اسپ معاني و معالي
در دشت مناظره سوارم
چون حمله برم به جمله خصمان
گمراه شوند در غبارم
چشم حکما به خار مشکل
در چند و چرا و چون بخارم
بر سيرت آل مصطفي ام
اين است قوي تر افتخارم
نزديک خران خلق ايراک
همواره چنين ذليل و خوارم
اي جاهل ناصبي، چه کوشي
چندين به جفا و کارزارم؟
تو چاکر مرد با دوالي
من شيعت مرد ذوالفقارم
رنجيت نبود تا گمانت
آن بود که من چو تو حمارم
واکنون که شدي ز حالم آگاه
يک سو چه کشي سر از فسارم؟
از دور نگه کني سوي من
گوئي که يکي گزنده مارم
شادان شده اي که من به يمگان
درمانده و خوار و بي زوارم
در کوه بود قرار گوهر
زين است به کوه در قرارم
چونان که به غار شد پيمبر
من نيز همان کنون به غارم
هرچند که بي رفيق و يارم
درمانده خلق روزگارم
من شکر خداي را به طاعت
با طاقت تن همي گزارم
باري نه چو تو ز خمر دنيا
سر پر ز بخار و پر خمارم
شايد که ز شهر خويش دورم
تا نيست سوي امير بارم
زيرا که بس است علم و حکمت
امروز نديم و غم گسارم
گر کنده شده است خان و مانم
حکمت رسته است در کنارم
شايد که نداندم نفايه
چون سوي خياره نامدارم
گر تو به تبار فخر داري
من مفخر گوهر و تبارم
اشعار به پارسي و تازي
برخوان و بدار يادگارم
اي آنکه چهار يار گوئي
من با تو بدين خلاف نارم
شش بود رسول نيز مرسل
بنديش نکو در اعتذارم
از پنج چو بهتر است ششم
بهتر ز سه باشد اين چهارم
اي بار خداي خلق يکسر
با توست به روز حق شمارم
من شيعت حيدرم عفو کن
اين يک گنه بزرگوارم
من رانده ز خان و مان به دينم
زين است عدو دو صد هزارم