اين چه خلق و چه جهان است، اي کريم؟
کز تو کس را مي نبينم شرم و بيم
راست کردند اين خران سوگند تو
پرکني زينها کنون بي شک جحيم
وان بهشتي با فراخي ي آسمان
نيست آن از بهر اينها اي رحيم
زانک ازينها خود تهي ماند بهشت
ور به تنگي نيست نيم از چشم ميم
بر شب بي طاعتي فتنه است خلق
کس نمي جويد ز صبح دين نسيم
کس نمي خرد رحيق و سلسبيل
روي زي غسلين نهادند و حميم
از در مهلت نيند اينها وليک
تو، خدايا، هم کريمي هم حليم
اي رحيم از توست قوت برحذر
مر مرا از مکر شيطان رجيم
من نگويم تو قديم و محدثي
کافريده ي توست محدث يا قديم
زاده و زاينده چون گويد کسيت؟
هردو بنده ي توست زاينده و عقيم
در حريم خانه پيغمبرت
مر مرا از توست دو جهاني نعيم
تو سزائي گر بداري بنده را
اندر اين بي رنج و پرنعمت حريم
مر مرا غربت ز بهر دين توست
وين سوي من بس عظيم است اي عظيم
هم غريبم مرد بايد، بي گمان
بي رفيق و خويش و بي يار و نديم
در غريبي نان دستاسين و دوغ
به چو در دوزخ ز قوم و خون و ريم
هرکه را محنت نه جاويدي بود
محنت او محنتي باشد سليم
گر ندارم اسپ، خر بس مرکبم
ور نيابم خز، درپوشم گليم
دام ديو است، اي کبل، بر پاي و سر
مر تو را دستار خيش و کفش اديم
من ز بهر دين شدم چون زر زرد
تو ز دين ماندي چو سيم از بهر سيم
از دروغ توست در جانم دريغ
وز ستم توست ريشم پرستيم
چند جوئي آنچه ندهندت همي؟
چيز ناموجود کي جويد حکيم؟
در مقام بي بقا ماندن مجوي
تا نماني در عذاب ايدون مقيم
در ره عمري شتابان روز و شب
اي برادر گر درستي يا سقيم
مي روي هموار و گوئي کايدرم
مار مي گيري که اين ماهي است شيم
چشم داري ماه را تا نو شود
تا بيابي از سپنجي سيم تيم
مرگ را مي جوئي و آگه نه اي
من چنين نادان نديدم، اي کريم
سال سي خفتي کنون بيدار شو
گر نخفتي خواب اصحاب الرقيم
بر تنت وام است جانت، گر چه دير
باز بايد داد وام، اي بد غريم
جور بر بيوه و يتيم خود مکن
اي ستم گر بر زن بيوه و يتيم
زان مقام انديش کانجا همبرند
با رعيت هم امير و هم زعيم
از که دادت حجت اين پند تمام؟
از امام خلق عالم بوتميم