شماره ١٥٠

دام است جهان تو، اي پسر، دام
زين دام ندارد خبر دد و دام
در دام به دانه مباش مشغول
دانه ي تو چه چيز است جز مي و جام؟
خور خوار شده ستي چو مرغ ليکن
ناچاره پشيمان شوي به فرجام
اميد چه داري که کام يابي؟
در دام کسي کام يابد اي خام؟
کامستي اگر پايدي، وليکن
کامي که نپايد نباشد آن کام
زين قد چو تير و الف چه لافي؟
کين زود شود چون کمان و چون لام
جان وام خداي است در تن تو
يک روز ز تو باز خواهد اين وام
گر باز دهي وام او به خوشي،
ور ني بستاند به کام و ناکام
اندر طلب وام تازيان است
همواره چنين سال و ماه و ايام
چون با پدرت چاشت خورد گيتي
ناچار خورد با تو اي پسر شام
خوش است جهان از ره چشيدن
چون شکر و چون شير و مغز بادام
ليکن سوي مرد خرد خوشي هاش
زهر است همه چون فروشد از کام
گيتي چو دو در خانه است، او را
آغاز يکي در، دگر در انجام
زين در چو در آئي بدان برون شو
در سر چنين گفت نوح با سام
بيهوده چه داري طمع در اين جاي
آرام؟ که اين نيست جاي آرام
بس بي خطر و خوار کام يابي
زين جاي بي اندام و عمر سوتام
دل را ز جهان بازکش که گيهان
بسيار کشيده است چون تو در دام
اي بس ملکان را که او فرو خورد
با ملکت و با چاکران و خدام
بهرام کجا رفت و اردوان کو؟
گيرم که توي اردوان و بهرام
از بهر چه اندر سراي فاني
بردي علم اي خام خيره بر بام؟
ناتام در اين جايت آوريدند
تا روزي از اين جا برون شوي تام
اسلام دبستان توست و عالم
مانند سرائي است خوش پر اصنام
در خانه استاد علم و دينت
پيغمبرت استاد و چوب صمصام
اسلام دبستان توست، پورا،
بتخانه پر اسپ است و مال و استام
بنگر که چگونه از اين دبستان
بگريخته سوي بتان شد اين عام
اينها که همه فتنه بتانند
از دين چه به کارستشان مگر نام؟
آنک او بدود پيش مير ده ميل
هرگز نرود زي نماز ده گام
اين غاشيه کش گشته پيش غالب
وان بسته ميانک به پيش بسطام
زي عامه چو تو مال و ملک داري
خواهي علوي باش و خواه حجام
اين ديو سران را مدار مردم
گر هيچ بداني لطف ز دشنام
گر رام شدند اين خران بتان را
باري تو اگر خر نه اي مشو رام
داني که محال است اگر بماند
ارواح چنين در سراي اجسام
داني که چون اين جاي نيست جائي است
روحي که مجرد شده است از اندام
يک يک چو برون مي روند از اين جا
اين کار به آخر رسد سرانجام
آن گاه بيابند داد هر کس
مظلوم بگيرد گلوي ظلام
آن روز ببايد ستمگران را
داد ضعفا داد و داد ايتام
غايب نشده است ايچ از اول کار
تا آخر چيزي ز علم علام
هرگز نپسندد ز خلق بيداد
آنک اين فلک او آفريد و اجرام
اين حکم در اين کارکرد پيداست
با آنکه رسول آمده است و پيغام
ليکن نکند حکم حاکم عدل
تا وقت نيايد فراز و هنگام
امروز بد و نيک مي نويسند
بي کار نمانده است و يافه اقلام
غره چه شده ستي به عمر فاني
مشتاب به کار و ز ديگ ماشام
کاين گنبد گردان گرد بدرام
شوريده بسي کرد کار پدرام
گر حاکم حکام را مقري
در خلق چرائي چو گرگ و ضرغام؟
«اي مام » يتيمان سوي تو خواراست
ليکن تو بسي کرد خواهي «اي مام »
امروز بده داد خويش کايزد
فردا همه بر حق راند احکام
وز تو نپذيرند اگر تو فردا
گوئي که چنين بود قسم قسام
از حجت بشنو سخن به حجت
بر حجت حجت به دل بيارام