شماره ١٤٩

اگر کار بوده است و رفته قلم
چرا خورد بايد به بيهوده غم؟
وگر نايد از تو نه نيک و نه بد
روا نيست بر تو نه مدح و نه ذم
عقوبت محال است اگر بت پرست
به فرمان ايزد پرستد صنم
ستم گار زي تو خداي است اگر
به دست تو او کرد بر من ستم
کتاب و پيمبر چه بايست اگر
نشد حکم کرده نه بيش و نه کم؟
وگر جمله حق است قول خداي
بر اين راه پس چون گزاري قدم؟
نگه کن که چون مذهب ناصبي
پر از باد و دم است و پر پيچ و خم
مرو از پس اين رمه ي بي شبان
ز هر هايهائي چو اشتر مرم
مخور خام کاتش نه دور است سخت
به خاکستر اندر بخيره مدم
سخن را به ميزان دانش بسنج
که گفتار بي علم باد است و دم
سخن را به نم کن به دانش که خاک
نيامد بهم تا نداديش نم
نهاده ي خداي است در تو خرد
چو در نار نور و چو در مشک شم
خرددوست جان سخن گوي توست
که از نيک شاد است و از بد دژم
تو را جانت نامه است و کردار خط
به جان برمکن جز به نيکي رقم
به نامه درون جمله نيکي نويس
که در دست توست اي برادر قلم
به گفتار خوب و به کردار نيک
چراغي شو اندر سنان علم
شبان گشت موسي به کردار نيک
چنان چون شنودي بر اين خفته رم
به فعل نکو جمله عاجز شدند
فرومايه ديوان ز پر مايه جم
فسونگر به گفتار نيکو همي
برون آرد از دردمندان سقم
الم چون رساني به من خيره خير
چو از من نخواهي که يابي الم؟
اگر آرزوت است کازادگان
تو را پيشکاران بوند و خدم
به جز فعل نيکو و گفتار خوب
نه بگزار دست و نه بگشاي دم
به داد و دهش جوي حشمت که مرد
بدين دو تواند شدن محتشم
از آغاز بودش به داد آوريد
خداي اين جهان را پديد از عدم
اگر داد کرده است پس تا ابد
خداي است و ما بندگان، لاجرم
اگر داد و بيداد دارو شوند
بود داد ترياک و بيداد سم
نداني همي جستن از داد نفع
ازيرا حريصي چنين بر ستم
به مردي و نيروي بازو مناز
که نازش به علم است و فضل و کرم
شنودي که با زور و بازوي پيل
رهي بود کاووس را روستم
به دين جوي حرمت که مرد خرد
به دين شد سوي مردمان محترم
به دين کرد فخر آنکه تا روز حشر
بدو مفتخر شد عرب بر عجم
خسيس است و بي قدر بي دين اگر
فريدونش خال است و جمشيد عم
ز بي دين مکن خيره دانش طمع
که دين شهريار است و دانش حشم
دهن خشک ماند به گاه نظر
اگر در دهانش نهي رود زم
درم پيشت آيد چو دين يافتي
ازيرا که بنده است دين را درم
گر از دين و دانش چرا بايدت
سوي معدن دين و دانش بچم
سوي ترجمان کتاب خداي
امام الانام است و فخر الامم
نکرد از بزرگان عالم جز او
کسي علم و ملک سليمان بهم
امام تمام جهان بو تميم
که بيرون شد از دين بدو تار و تم
بر آهخته از بهر دين خداي
به تيغ از سر سرکشان آشتم
مر او را گزيد احکم الحاکمين
به حکمت ميان خلايق حکم
نه جز بر زبانش «نعم » را مکان
نه جز در عطاهاش کان نعم
نه جز قول اومر قضا را مرد
نه جز ملک او مر حرم را حرم
کف راد او مر نعم را مقر
سر تيغ او مستقر نقم
مشهر شده است از جهان حضرتش
چو خورشيد و عالم سراسر ظلم
ز دانش مرا گوش دل بود کر
ز گوشم به علمش برون شد صمم
دل از علم او شد چو دريا مرا
چو خوردم ز درياي او يک فخم
به جان و دلم در ز فرش کنون
بهشت برين است و باغ ارم
اگر تهمتم کرد نادان چه باک
از آن پس که کور است و گنگ و اصم؟
از آن پاکتر نيست کس در جهان
که هست او سوي متهم متهم