شماره ١٤٢

گسستم ز دنياي جافي امل
تو را باد بند و گشاد و عمل
غزال و غزل هر دوان مر تو را
نجويم غزال و نگويم غزل
مرا، اي پسر، عمر کوتاه کرد
فراخي ي اميد و درازي ي امل
زمانه به کردار مست اشتري
مرا پست بسپرد زير سبل
بسي ديدم اجلال و اعزازها
ز خواجه ي جليل و امير اجل
وليکن ندارد مرا هيچ سود
امير اجل چون بيايد اجل
اگر عاريت باز خواهد ز ما
زمانه نه جنگ آيد و نه جدل
چنانک آمدي رفت بايد همي
به تقدير ايزد تعالي وجل
تهي رفت خواهي چنانک آمدي
نماند همي ملک و مال و ثقل
مرو مفلس آنجا؛ که معلوم توست
که مر مفلسان را نباشد محل
چو ورزه به ابکاره بيرون شود
يکي نان بگيرد به زير بغل
چو بي توشه خواهي همي برشدن
از اين تيره مرکز به چرخ زحل؟
پشيزي که امروز بدهي ز دل
درميت بدهند فردا بدل
وليکن کسي کو نداده است دوغ
چرا دارد اميد شير و عسل؟
به بغداد رفتي به ده نيم سود
بريدي بسي بر و بحر و جبل
خدايت يکي را به ده وعده کرد
بده گر نداري به دل در خلل
جهان جاي الفنج غله ي تو است
چه بي کار باشي در اين مستغل؟
جهان را به سايه ي درختي زدند
حکيمان هشيار دانا مثل
بپرهيز از اين بي وفا سايه زانک
بسي داند اين سايه مکر و حيل
گهي دست مي يابد و گاه پاي
به يک دست و يک پاي لنگ است و شل
به دست زمانه کند آسمان
همي ساخته قصرها را طلل
به مکر جهان سجده کردند خلق
همي پيش ازين پيش لات و هبل
حديث هبل سوي دانا نبود
شگفتي تر ازين پيش لات و هبل
حديث هبل سوي دانا نبود
شگفتي تر از کار حرب جمل
وز اين قوم کز فتنگي مانده اند
هنوز اندر آن زشت و تيره وحل
چگونه برد حمله بر شير ميش
کسي اين نديده است از اهل ملل
تو اي بي خرد گر نه ديوانه اي
مر آن ميش را چون شده ستي حمل
به خونابه شوئي همي روي خويش
سزاي تو جاهل بد آن مغتسل
تو را علت جهل کالفته کرد
کزين صعبتر نيست چيز از علل
نبيني که عرضه کند علتت
همي جان مسکينت را بر وجل؟