شماره ١٤٠

اي نام شنوده عاجل و آجل
بشناس نخست آجل و از عاجل
عاجل نبود مگر شتابنده
هرگز نرود زجاي خويش آجل
زين چرخ دونده گر بقا خواهي
در خورد تو نيست، نيست اين مشکل
چنگال مزن در اين شتابنده
که ت زود کند چو خويشتن زايل
کشتي است جهان، چو رفت رفتي تو
ور مي نروي ازو طمع بگسل
تو با خردي و اين جهان نادان
اندر خور تو کجاست اين جاهل؟
با عقل نشين و صحبت او کن
از عقل جدا کجا شود عاقل؟
عقل است ابدي، اگر بقا بايدت
از عقل شود مراد تو حاصل
چون خويشتنت کند خرد باقي
فاضل نشود کسي جز از فاضل
بر جان تو عقل راست سالاري
عقل است امير و جان تو عامل
تن خانه جان توست يک چندي
يک مشت گل است تن، درو مبشل
تن دوپل بي وفاست اي خواجه
چندين مطلب مراد اين دوپل
عقلي تو به جان چو يار او گشتي
گل باز شود ز تن بکل گل
عقلت يک سوست گل به ديگر سو
بنگر به کدام جانبي مايل
گل خواره تن است جان سخن خوار است
جانت نشود زگل چو تن کامل
جان را به سخن به سوي گردون کش
تن را با گل ز دل به يک سو هل
بهري ز سخن چو نوش پرنفع است
بهري زهر است ناخوش و قاتل
آن را که چو نوش، نام حق آمد
وان را که چو زهر، نام او باطل
چون زهر همي کند تو را باطل
پس باطل زهر باشد، اي غافل
باطل مشنو که زهر جان است او
حق را بنيوش و جاي کن در دل
عدل است مراد عقل، ازان هر کس
دلشاد شود چو گوئي «اي عادل »
پس راست بدار قول و فعلت را
خيره منشين به يک سو از محمل
هرکو نکند کمان به زه برتو
تو بر مگراي زخم او را سل
چون سر که چکاند او ره ريشت بر
بر پاش تو بر جراحتش پلپل
با اين سفري گروه نيکورو
اين مايه که هستي اندر اين منزل
نوميد مکن گسيل سايل را
بنديش ز روزگار آن سايل
تا عادل شوي شوي به انديشه
هر گه که تنت به عدل شد فاعل
بنديش ز تشنگان به دشت اندر،
اي برلب جوي خفته اندر ظل
بد بر تن تو ز فعل خويش آيد
پس خود تن خويش را مکن بسمل
کان هر دو فريشته به فعل خويش
آويخته مانده اند در بابل
از بي گنهان به دل مکش کينه
همچون ز کلنگ بي گنه طغرل
اندر دل خويش سوي من بنگر
هرکس سوي خويشتن بود مقبل
غل است مرا به دل درون از تو
گر هست تو را ز من به دل در غل
از پند مباش خامش اي حجت
هرچند که نيست پند را قابل