شماره ١٢٨

بفريفت اين زمان چو آهرمنش
تا همچو موم نرم کند آهنش
هرکو به گرد اين زن پرمکر گشت
گر ز آهنست نرم کند گردنش
گر خير خير کرد نخواهي ستم
بر خويشتن حذر کن ازين بد کنش
اين دهر بي وفا که نزايد هگرز
جز شر و شور از شب آبستنش
ايمن مشو زکينه او اي پسر
هرچند شادمان بود و خوش منش
بر روي بي خرد نبود شرم و آب
پرهيز کن مگرد به پيرامنش
از تن به تيغ تيز جدا کرده به
آن سر که باک نيستش از سرزنش
چون مرد شوربخت شد و روز کور
خشکي و درد سر کند از روغنش
هرچ او گران بخرد ارزان شود
در خنب و خنبه ريگ شود ارزنش
بر هرکه تير راست کند بخت بد
بر سينه چون خمير شود جوشنش
چون تنگ سخت کرد برو روزگار
جامه ي فراخ تنگ شود بر تنش
ابر بهار و باد صبا نگذرند
با بخت گشته بر در و بر روزنش
وان را که روزگار مساعد شود
با ناوکي نبرد کند سوزنش
ور بنگرد به دشت سوي خار خشک
از شاخ او سلام کند سوسنش
پروين به جاي قطره ببارد ز ميغ
گر ميغ بگذرد ز بر برزنش
آويخته است زهرش در نوش او
آميخته است تيره ش با روشنش
وين زهرگن ز ما کند از بهر او
روشن چو زهره روي چو آهرمنش
آگه منم ز خوي بد او ازانک
کس نازمود هرگز بيش از منش
زي من يکي است نيک و بد دهر ازانک
سورش بقا ندارد و نه شيونش
مفگن سپر چو تيغ بر آهخت و نيز
غره مشو به لابه مرد افگنش
گر روي تو به کينه بخواهد شخود
چون عاقلان به صبر بچن ناخنش
بر دشمن ضعيف مدار ايمني
وز خويشتن به نيکوي ايمن کنش
وان را که دست خويش بيابي برو
غافل مباش و بيخ ز بن برکنش
وان را که حاسد است حسد خود بس است
اندر دل ايستاده به پاداشنش
زان رنجه تر کسي نبود در جهان
کاندر دلش نشسته بود دشمنش
هرکو زنفس خويش بترسد کسي
نتواند، اي پسر، که کند ايمنش
احسنت و زه مگوي بدآموز را
زيرا که پاک نيست دل و دامنش
خواهد که خرمن تو بسوزند نيز
هر مدبري که سوخته شد خرمنش
دست از دروغ زن بکش و نان مخور
با کرويا و زيره و آويشنش
وصف دروغ نيز دروغ است ازانک
پايان رود طبيعت پالاونش
مشنو دروغ تا نشوي خوار ازانک
چون سيم قلب قلب بود خازنش
در هاوني که صبر بکوبد طبيب
چون صبر تلخ تلخ شود هاونش
گلشن چو کرد مرد درو کاه دود
گلخن شود زدود سيه گلشنش
ز انديشگان بيهده زايد دروغ
همچون شبه سياه بود معدنش
پر نور ايزد است دل راست گوي
ز اسفنديار داد خبر بهمنش
چون راست بود خوب نمايد سخن
در خوب جامه خوب شود آگنش
از علم زايد و زخرد قول راست
چون مرد نيک نيک بود مسکنش
فرزند جز کريم نباشد بخوي
چون همچو مرد بود نکوخو زنش
اي حجت زمين خراسان بگوي
بر راستي سخن که توي ضامنش
ابليس در جزيره تو برنشست
بر بي فسار سخت کش توسنش
سالوک وار زد به کمرش اندرون
از بهر حرب دامن پيراهنش
جز صبر هيچ حيله ندانم تو را
با مکر ديو و با سپه کودنش
خاموش تو که گوش خرد کر کرد
بر زير و بم حنجره مؤذنش
هرچند بي شمار مر او را فن است
خوار است سوي مرد مميز فنش
هرک اعتماد کرد بر اين بي وفا
از بيخ و بار برکند اين ريمنش