شماره ١٢٦

چون گشت جهان را دگر احوال عيانيش؟
زيرا که بگسترد خزان راز نهانيش
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بيچارگي و زردي و کوژي و نوانيش
تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت
بر بست زبان از طرب لحن غوانيش
شرمنده شد از باد سحر گلبن عريان
وز آب روان شرمش بربود روانيش
کهسار که چون رزمه بزاز بد اکنون
گر بنگري از کلبه نداف ندانيش
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشيش
چون چادر گازر نگر آن برد يمانيش
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پير که ياد آيدش از روز جوانيش
خورشيد بپوشيد ز غم پيرهن خز
اين است هميشه سلب خوب خزانيش
بر مفرش پيروزه به شب شاه حبش را
آسوده و پاکيزه و بلور است اوانيش
بنگر به ستاره که بتازد سپس ديو
چون زر گدازيده که بر قير چکانيش
مانند يکي جام يخين است شباهنگ
بزدوده به قطر سحري چرخ کيانيش
گر نيست يخين چونکه چو خورشيد بر آيد
هر چند که جويند نيابند نشانيش؟
پروين به چه ماند؟ به يکي دسته نرگس
يا نسترن تازه که بر سبزه فشانيش
وين دهر دونده به يکي مرکب ماند
کز کار نياسايد هر چند دوانيش
گيتيت يکي بنده بدخوست مخوانش
زيرا ز تو بدخو بگريزد چو بخوانيش
بي حاصل و مکار جهاني است پر از غدر
بايد که چو مکار بخواندت برانيش
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت
هرچند که تو روز و شبان نوش چشانيش
از بهر جفا سوي تو آمد، به در خويش
مگذار و ز در زود بران گر بتوانيش
دشمن، چو نکو حال شدي، گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانيش
چونان که چو بز بهتر و فربه تر گردد
از بهر طمع بيش کند مرد شبانيش
هرچند که دير آيد سوي تو بيايد،
چون سوي پدرت آمد، پيغام نهانيش
فرزند بسي دارد اين دهر جفا جوي
هريک بد و بي حاصل چون مادر زانيش
ناکس به تو جز محنت و خواري نرساند
گر تو به مثل بر فلک ماه رسانيش
طاعت به گماني بنمايدت وليکن
لعنت کندت گر نشود راست گمانيش
بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر
هم بر تو به کار آرد يک روز عوانيش
گه غدر کند بر تو گه مکر فروشد
صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانيش
بر گاه نبيني مگر آن را که سزا هست
کز گاه برانگيزي و در چاه نشانيش
پند و سخن خوب بر آن سفله دريغ است
زنهار که از نار جويي بد برهانيش
پند تو تبه گردد در فعل بد او
پرواره کژ آيد چو بود کژ مبانيش
چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود
تا جان عزيزت برهاني ز گرانيش
زيرا که چو تير کژ تو راست نباشد
آن به که به زودي سوي بدخواه جهانيش
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضايع نشود يک نفس از عمر زمانيش
وز خلق تواضع نکند بدگهري را
هرچند که بسيار بود گوهر کانيش
کان مرد سوي اهل خرد سست بود سخت
کز بهر طمع سست شود سخت کمانيش
در صدر خردمندان بي فضل نه خوب است
چون رشته لولو که بود سنگ ميانيش
چون راه نجوئي سوي آن بار خدائي
کز خلق چو يزدان نشناسد کس ثانيش؟
صد بنده مطواع فزون است به درگاه
از قيصري و سندي و بغدادي و خانيش
مستنصر بالله که او فضل خداي است
موجود و مجسم شده در عالم فانيش
آنکو سرش از فضل خداوند بتابد
فردا نکند آتش و اغلال شبانيش
ايزدش عطا داد به پيغمبر ازيراک
اوي است حقيقت يکي از سبع مثانيش
در عالم دين او سوي ما قول خداي است
قولي که همه رحمت و فضل است معانيش
با همت عاليش فلک را و زمين را
پست است بلندي و حقير است کلانيش
چون مرکب او تيز شود کرد نيارد
تنين فلک روز ملاقات عنانيش
غره نکند هر که بديده است سپاهش
اين عالم ازان پس به فراخي مکانيش
نايد حسد و رشک کمين چاکر او را
نز ملک فلاني و نه از مال فلانيش
هر کو رهيش گشت چو من بنده ازان پس
از علم و هنر باشد دينار و شيانيش
بر عالم علويش گمان بر چو فرشته
هرچند که اينجا بود اين جسم عيانيش