شماره ١٢٤

نگذاشت خواهد ايدرش
بر رغم او صورت گرش
جز خاک هرگز کي خورد
آن را که خاک آمد خورش
فرزند اين دهر آمده است
اين شخص منکر منظرش
چون گربه مر فرزند را
مي خورد خواهد مادرش
کردند وعده ش ديگري
به زين نيامد باورش
از غدر ترساند همي
پر غدر دهر کافرش
گويد به نسيه نقد ند
هد هر که نيک است اخترش
با زرق بفروشد تنش
در دام خويش آرد سرش
جز غدر نايد زين جهان
زنهار ناصح مشمرش
تيره شمر روشنش را
حنظل گمان بر شکرش
باطل کند شب هاي او
تابنده روز انورش
ناچيز گردد پيرو زرد
آن نوبهار اخضرش
بنشاند آب آذرش را
بگزيد آب از آذرش
يک رکن او چون دوست شد
دشمن شودت آن ديگرش
گر بنگرد در خويشتن
مردم به چشم خاطرش
وين دشمنان را بسته بيند
يک يک اندر پيکرش
چون خانه هاي دشمنان
سازند ديوار و درش
وين خانه را بيند يکي
خيمه بي آرام از برش
زيرش چهار استون زده
هريک سزا و درخورش
داند که ناورد آن که ش آورد
از گزافه ايدرش
وين دشمنان ويران همي
خواهند کرد اين منظرش
واندر بلا و رنج تا
هرگز ندارد داورش
بي طاعتي داد اين جهان
پر از نعيم بي مرش
وين بي کناره جانور
گشتند بنده يکسرش
گردن نيارد برد ازو
نه کهتر و نه مهترش
گر نه جهان ميراث داد
او را خداي قادرش
کرسيش چون شد اسپ و خر
حمال چون گشت استرش؟
زاغش نگر صاحب خبر
بلبل نگر خنياگرش
بل ملک او شد خاک زر
فرزند او خدمت گرش
ندهد جز او را بوي خوش
کافور و مشک و عنبرش
شادان جز او را کي کند
از جانور سيم و زرش؟
بي طاعتي ميراث داد
ايزد ز ملک ظاهرش
گر طاعتش دارد دهد
بي شک بسي زين بهترش
چون داد ملک خود به تو
گر نيستي هم گوهرش؟
از مرد يابد ملک هر
گز جز پسر يا دخترش
خود نشنود ترسا چنين
گفتاري از پيغمبرش
منکر شدش نادان ولي
کن نيست دانا منکرش
هر کو بداند حق را
اين قول نايد منکرش
بشناس مبدع را زخا
لق تا نداري همبرش
حيدر همين کرده است اشا
رت خلق را بر منبرش
بر ديگران در علم تو
حيدست فضل و مفخرش
روح القدس بودي، چو بر
منبر نشستي، ياورش
رستم سزا بودي، چو او
دلدل ببستي، چاکرش
ننوشت کفر و شرک را
جز تيغ ايمان گسترش
جز تيغ و دل بر لشکر
اعدا نبودي لشکرش
جز سر چرا هرگز نجس
تي تيغ تيز سر خورش
گردن به طاعت نه گزا
فه داد عمرو و عنترش
بر خوان اگر نه بي هشي
آثار فتح خيبرش
بر سر نباشد گر نبا
شد حب حيدر افسرش
فخرست روز حشر ما
در گردن جان چنبرش
دستش نگيرد حيدرم
دستم نگيرد عمرش
رفتم پس آبشخورم
رو گو پس آبشخورش