اي تو را آروزي نعمت و ناز
آز کرده عنان اسپ نياز
عمرت از تو گريزد از پس آز
تو همي تاز در نشيب و فراز
بر در بخت بد فرود آيد
هر که گيرد عنان مرکبش آز
چونکه سوي حصار خرسندي
نستاني ز شاه آز جواز؟
ز آرزوي طراز توزي و خز
زار بگداختي چو تار طراز
زانچه داري نصيب نيست تو را
جز شب و روز رنج و گرم و گداز
چون نپوشي، چه خز و چه مهتاب
چون نبوئي، چه نرگس و چه پياز
با تو انباز گشت طبع بخيل
نشود هر کجا روي ز تو باز
رنج بي مال بهره تو رسيد
مال بي رنج بهره انباز
آن نه مال است که ش نگه داري
تا نپرد چو باز بر پرواز
آن بود مال که ت نگه دارد
از همه رنجها به عمر دراز
بفزايد اگر هزينه کنيش
با تو آيد به روم و هند و حجاز
نتواند کسيش برد به قهر
نتواند کسش بريد به گاز
جز بدين مال کي شود بر مرد
به دو عالم در سعادت باز؟
کي تواند خريد جز دانا
به چنين مال ناز بي انداز؟
در نگنجد مگر به دل، که دل است
کيسه دانش و خزينه راز
گر بدين مال رغبت است تو را
کيسه ت از حشوها بدو پرداز
کيسه راز را به عقل بدوز
تا نباشي سخن چن و غماز
وز نماز و زکات و از پرهيز
کيسه را بندهاي سخت بساز
چون به حاصل شودت کيسه و بند
به تو بدهم من اين دليل و جواز
بر کشم مر تو را به حبل خداي
به ثريا ز چاه سيصد باز
بنمايمت حق غايب را
در سرائي که شاهد است و مجاز
تا ببيني که پيش ايزد حق
ايستاده است اين جهان به نماز
بنمايم دوانزده صف راست
همه تسبيح خوان بي آواز
چون ببيني از اين جهان انجام
بشناسي که چيستش آغاز
اين طريقي است که ش نبيند چشم
وين شکاري است که ش نگيرد باز
بر پي شير دين يزدان رو
از پي خر گزافه اسپ متاز
اين رمه ي بي کرانه مي بيني
کور دارد شبان و لنگ نهاز
گرد ايشان رمنده کرد مرا
از سر خان و مان و نعمت و ناز
چه کند مرد جز سفر چو گرفت
گرگ صحرا و مرغزار گراز؟
گر ستوهي ز «قال حدثنا»
سر به سر خداي دار فراز
که مرا ديد رازدار خداي
حاجب کردگار بنده نواز
امت جد خويش را فرياد
از فريبنده زوبعه ي هماز
خار يابد همي ز من در چشم
ديو بي حاصل دوالک باز
از سخن هاي من پديد آمد
بر تن آستين حق طراز
سخنم ريخت آب ديو لعين
به بدخشان و جرم و يمگ و براز
مرد دانا شود ز دانا مرد
مرغ فربه شود به زير جواز